۳.۴.۸۵

زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
وانکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست
وانکه جانها به سحر نعره زنانند از او
وانکه مارا غمش از جای ببردست کجاست
جان جان است اگر جای ندارد چه عجب
اینکه جا می طلبد در تن ما هست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
وانکه در پرده چنین حلقه دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست ...

جلسه سخنرانی شهریار مندنی پور در ام آی تی ، می بردم به روزگاری که گمش کرده بودم ، به روزهای گردون خوانی ، به جلسه های کارنامه ، به کتابخانه دراز چوبی ام که طبقه های بالاترش را دیوانها و شاهنامه و بیهقی و واژه نامک پر می کردند و طبقه های پایین ترش هی از امروزی تر ها پر تر می شد . هی می خریدم و هی می بلعیدم و هی توی کتابها خط می کشیدم . اما قفسه پایین کتابخانه مال مجله ها بود ، از ادبستان و گردون و آدینه ، تا کارنامه و عصر پنجشنبه و کلک و بخارا . موضوع سخنرانی تاریخ سانسور است ، تاریخ قومی که با حذف روییده ، و امکان ِ شدن و بودن را در ریا جسته . تاریخ همه آنچه می دانیم و تا بوده همین بوده . بعد می نشینیم به بحث ، و ارکیده آن روزها به من می گوید که چه حال خوبی ست بعد از سالها باز نشستن و گفتن از گلشیری و معروفی و سیال ذهن که ذهن مرا در آن نوجوانی ها ساخت و پرداخت و ناگزیرم کرد از نوشتن . این روزها دارم به سانسور و به وبلاگستان نگاه می کنم ، هی می خوانم و هی نمی توانم فکر نکنم به ارتباط اهمیت سانسور برای قوم ایرانی ، با آن نیاز مفرط به نوشتن . در ناخودآگاه جمعی ما ، نوشتن رازی ست که در آن پناه می گیریم ، حتی اگر ننویسیم . در تاریخ دور و دراز تمدن ایرانی و اسلامی که تصویرگری و رقص و ساز همیشه دل دل می کرده اند ، بالیدن را در نوشتن جسته ایم ، در لایه های هزارگونه زبانی رازگونه ، زبانی که هزار پیچ و خم دارد . در ناخودآگاه هر ایرانی نویسنده ای زندگی می کند ، که نویسنده هم اگر نشود ، نویسنده گی را ارج می نهد . ما در قلم معنا جسته ایم ، تعریف شده ایم ، پناه گرفته ایم ، شده ایم ،‌ بوده ایم ، و هستیم . از این روست که سانسور - که تا تاریخ بوده ، انکارش هم کرده ایم - به جانمان گران می آید . انگار که حلقه ای باشد که از سانسور به نوشتن می رسد ، و از نوشتن به سانسور . و این زبان جادویی ، این زبان رازگونه توی لایه لایه های ذهن من ِ راوی ، دنیایی می سازد که از هرچه بیرون از آن مصون است . کسی را به آن راه نیست ، امن است و امان . این جاست که ترجمه کم می آورد . آن معانی و مفاهیم که تنها و تنها به شکل و چهره زبان ِ من - زبان سالهای شکل گیری من - توی ذهن من شکل گرفته اند ،‌ در هیچ زبان دیگری نمی توانند خودشان باشند ، هیچ جا ، هیچ جور .

این نشست اما فرای این حرفها بود . سوای گفته های مستند و مستدل شهریار مندنی پور که از سالهای مدرسه نثرش را دوست می داشتم ، روی میز چند جلد «عصر پنجشنبه» بود ، و هیچ کلمه ای نمی تواند حال مرا بگوید وقتی که یک جلد را برداشتم و اولین کاری که کردم این بود که مجله را بو کردم . بوی مجله ، بوی کاغذ کاهی ، بوی چاپخانه ، مرا برد به آن دورهایی که این روزها گم کرده ام . مجله های فرنگستان بوی کاغذ گلاسه می دهند ، بوی تبلیغ عطرهای جورواجور . من بوی مجله را ما با تمام وجودم نفس کشیدم ، و یاد آنروزهایی افتادم که می رفتم کافه شوکا تا عصر پنجشنبه بخرم . چشمهام را بستم و نرسیده به میدان پیاده شدم و رفتم طرف دکه ، گفتم «آقا یه کارنامه یه بخارا » ، و با آن بوی میدان ونک آمد ، صدای بوق و بوی دود و ترافیک . مجله ها را زدم زیر بغلم و راه افتادم به سمت خانه .

هفته پیش رفتم باز نیویورک و برگشتم ، نیویورک شلوغ که مرا به یاد تهران می اندازد ، هم کلافه ام می کند هم می کشاندم دنبال خودش توی آن صداها و رنگها و بیلبوردهای بزرگ . اما جادوی نیویورک توی آن بیلبوردهای غول پیکر نبود ، نه حتی توی آن شبهای شلوغ زنده ، و نه در لوندی های خیابان پنجم . جادوی نیویورک برای من در لحظه ای بود که برای اولین بار در فرنگستان دکه روزنامه فروشی دیدم . در بلاد غربت اصولا روزنامه و مجله و آدامس و شکلات را در سوپرهای خیلی کوچک می فروشند ، توی انگلیس می گفتند نیوز ایجنسی . اینجا هم همان بقالی های کوچک . اما توی خیابان های نیویورک ، دکه های روزنامه فروشی کنار خیابان بودند ، همانطوری که من می خواستم . آنطوری که انگار کنار دکه روبروی کافه نادری ایستاده باشی تا ببینی کارنامه جدید آمده یا نه ، آنطوری که سر پارک وی مکثی کنی تا تیتر روزنامه های صبح را بخوانی و بعد یک جامعه یا این اواخر یک شرق بخری و به خانه نرسیده تمامش کنی . نیویورک جای خودش را توی دلم باز کرد ، تنها به خاطر دیوانگی خیابانهاش ، و به خاطر دکه های روزنامه فروشی . اما آن بو ، بوی روزنامه و مجله تازه ، حتی توی دکه های نیویورک هم نبود . عصر پنجشنبه های روی میز امروز اما همان بو را می دادند . من دیوانه نیستم ،‌ شاید هم هستم ، اما باید آن هواها را زیسته باشی تا بدانی یک لحظه ، یک ثانیه - در ساختمان چهار ام آی تی - می تواند تمام تهران را ، تمام دکه های روزنامه فروشی را ، کافه شوکا را ،‌ نادری را ، کتابفروشی های انقلاب را ، آن روزها را ، همه چیز را ، در بر بگیرد و در خودش جا بدهد . ذهن آدمی حجمی دارد اعجاب انگیز . همه دنیا توش جا می شود انگار ، و زمان ، زمان موجود بی معنی و خنده داری ست وقتی که می توانی دو دنیا را ، و گاهی سه دنیا را موازی زندگی کنی و هیچکس هم نداند . زمان می آید و توی تنم کش می آید ، لحظه ها دراز می شوند ، به درازای تمام روزهایی که نبوده ام تا از دکه روزنامه فروشی میدان ونک روزنامه بخرم ، به درازای تمام شبهایی که نبوده ام تا پیش از خوابیدن کلک و کارنامه بخوانم . زمان توی سرم می چرخد ،‌هی می چرخد و هی من می خواهم دست دراز کنم و یک جایی نگهش دارم ، نمی شود . از دستم هی در می رود . می چرخد و یکباره هرجا دلش بخواهد می ایستد ، بی که من خواسته باشم . گاهی دلش می خواهد روبروی کتابفروشی های انقلاب بایستد ، گاهی توی شهر کتاب نیاوران ، گاهی توی حیاط کالج سنت پیترز ، گاهی کنار ایستگاه ناتینگ هیل لندن ،‌گاهی توی فرودگاه هیترو ، گاهی توی کلاسهای ادبیات آقای باقری ، گاهی توی حیاط مدرسه ،‌ گاهی توی انجمن آفتاب ،‌گاهی توی خانه .

خانه . دلی که آنجاست و با نبض ثانیه هاش می تپد ،‌ هم هستم هم نیستم . خانه . بوی مهربانی آغوشها ، صدای آشنای قربان صدقه رفتن های همیشه ، آن حس امن ِ هرجای دنیا با من . خانه ، هزار حرف نگفته به دوش این قاصدک ِ راهی .

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی بیاسایی
مرو مرو چه صنم زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آیی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

...

۲۱.۳.۸۵

آزادی

به کاوه و ستاره
که هنوز هستند ...

« آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند ..
سالیان بسیار نمی بایست
دریافتن را
که هر ویرانه ، نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان
آبادانی ست ...

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده ...»

احمد شاملو
رم - ۱۹۷۷


می گویم حسرتی شده ام انگار ، حسرت اینکه در آن »دقیقه» ۱۹۷۷ زیسته بودم ، در روزهای که جهان به دیگ جوشانی می مانست از آرزوهای بلند و بزرگ . جوان ، به آرمانهاش زنده بود ، نه به آرامی ش . حسرتی شده ام که کاش در روزگاری زیسته بودم که مشتهای گره کرده حرمت داشتند . می شد شاید برای آزادی ترانه ای سرود و فردایی آزاد را آرزو کرد . روزگار اما به رسم دیگری چرخیده و این رسم ِ همیشه ، فرداهای آزاد را مگر به خواب ببیند . مصیبتی ست دانستن ، و نفرینی ست دیدن آخر راه . من و تو و ما امروز اما - بی آرمانهای بلند - روزمره را زندگی می کنیم و - با آرمانهای بلند - رویا می بافیم . مصیبتی ست دانستن اینکه دنیا به راه نان می رود ، و نفرینی ست بی اسطورگی . ما اسطوره هامان را بدرقه می کنیم این روزها ، توی فرودگاهها وقتی برای مراسم بزرگداشتشان به ینگه دنیا می آیند ( در خانه «بزرگ» داشته نشدن هم رسمی ست این روزها) ، توی بیمارستانها - وقتی بیمارند و وقت مصاحبه کردنشان رسیده ، و توی آپارتمانهای مجتمع فلان و بهمان - وقتی یادمان می افتد از سانسور یا از بی وطنی گزارشی باید تهیه کرد ، و گاهی هم توی امامزاده طاهر و ظهیرالدوله - بی هیچ قرار قبلی . ما اسطوره هامان را دست به دست می دهیم با آرزوهای رفته ، با بی جانشینی حلقه های حسرت انگیز رفقا ، با خاطره نامه های درازشان که کتاب می شود گاهی . «سیاوش جان - کیوان به کسرایی می نویسد - «ما را از اين لَختی و بی بار و برگی نجات بايد داد . وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هم اين دو شهر است ، هم خارک ، هم فلک الفلاک و هم ساير زندانها ...» ما می خوانیم و دلمان غنج می رود ، بعد از گوشه گوشه دنیا وبلاگ می نویسیم و چشمهامان را می بندیم و در خیالمان انگار که توی کافه نادری نشسته ایم سر میزی و مشت بر میز می کوبیم و دنیا را دیگرگونه می خواهیم . اما چشمها را که باز می کنیم ، از گارسون ارمنی پیر کافه نادری خبری نیست ، به جاش صفحه اخبار بی بی سی و گویا و سی اِن اِن جلومان باز است و روی مسنجرها پی اسمهای آشنا می گردیم تا حس کنیم هنوز بسیاریم . و بسیاریم . اما عجیب حسرتی شده ام این روزها ، این روزها که هر دقیقه یادآوردی ست از داغی که به پیشانی داریم ، همه جا ، هرجا ، هیچ جا . این دقیقه تاریخ از آن دقیقه هایی ست که نمی دانم بعدها کدام کلمه آن را خواهد گفت و دقیقه تشویش دنیایی که همه چیزش زیر و رو شده ، دقیقه سوءظن ، دقیقه دیگرستیزی ، دقیقه دغدغه امنیت . و ما - مای بی اسطوره مانده در تلاطم دنیایی دیگرگونه ، نه آنگونه که اسطوره های پدرانمان خواسته بودند - تهدیدی شده ایم بر امنیت دنیا . من این را نمی فهمم . کاش پایان قصه همه تحقیرها مثل آخر قصه جوجه اردک زشت بود ، قویی زیبا کاش سر بر می آورد از دل آنهمه عزلت ، و شاید همین را روح ناخودآگاه همه ما هی دارد آرزو می کند ، و چه ناممکن . من این ناممکنی را نمی فهمم . من نمی فهمم که چرا مفسر بازی ایران و مکزیک باید در حساس ترین دقایق بازی - که باختیمش - به جای تفسیر بازی مدام به دنیا یادآوری کند که ایران و رئیس جمهورش دنیا را به شرایط ویژه ای کشانده اند ، و آدم نداند اینهمه فشار روحی روی بازیکنان و تماشاچی ها از هیبت بازی ست یا از عقده های فروخورده سالیان که در روزهایی پر تنش از تاریخ سیاسی ، توی این زمین باید تسویه حساب شوند . من نمی فهمم که چرا توی دنیا آدم آدم می کشد و کسی از جاش تکان نمی خورد . من نمی فهمم که آنهمه قانون ِ نوشته بر سنگ و کاغذ در منشورهای بین المللی به چه دردی می خورد وقتی هرکس دلش بخواهد قلدری می کند و تره هم برای قانون خرد نمی کند . من نمی فهمم که آدمها چرا باید تاوان بازیهای پشت پرده را بدهند . من نمی فهمم که چطور زندگی برای آدمها تصمیم می گیرد که یکی این سو به دنیا بیاید و یکی آن سو ، یکی تحقیر شود و یکی تقدیر ، یکی زندان را زندگی کند با روحی همیشه ترسنده ، و یکی بی ترس بزرگ شود و بی خشم پیر شود . ما نسل خشمیم ، بغضی گره خورده در گلوی زمانه ، تلنگرمان بزنی می شکنیم . ما بی هراسی را حتی تاب نمی آوریم ، که هراس جزیی از جوانی ما بود . دیشب اینجا مستند زندگی شاملوی غول را نمایش دادند ، و هر ستایشی که شاعر با آن صدای گیرا از آزادی گفت ، با آن تصویرهای کوچه های باریک و نمای تهران ، من حس می کردم سینه ام الان از هم می درد ،‌از بغضی که نمی شکست . آزادی ، ای آزادی ، برای تو چه شعرها ، چه جان ها ، چه جوانی ها ، تو اما به ستاره سهیل می مانی . یادباد آن شعرخواندنهای بی امان « هرشب بگرایم به یمن تا تو در آیی - زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید ...» می آیی ؟ نمی آیی ؟ آخر چه ؟ آماده ایم ؟ نیستیم ؟ کجاییم ؟ نه تو را تاب دوری داریم نه لیاقت نزدیکی . اما یک فرصت دیگر ، فقط یکی ، باور کن که روزگار خوب فلکمان کرده ، درسی نیست که نداده باشدمان . ما فقط باید یک بار بنشینیم نامه های تاریخ را بخوانیم ، همه درسها همان جاست . اگر یک بار حوصله می کردیم و خوب می خواندیم ، بی تحریف ، بی تهدید ،‌ بی تکفیر ...
حسرتی شده ام این روزها که در زمانه دیگری - بی هراس ِ پان اپتیکنی جهانی - شاید می شد دست کم امن زیست و به هزار توهم اسکیزوفرنیک دچار نزیست . زمانه دیگری که می شد برای آزادی دست کم ترانه ای سرود ، که امروز آخر همه ترانه ها را می دانیم ،‌و چه نفرینی ست دانستن . هنوز بسیاریم ، و همین هم غمناک است . تمام اگر می شدیم ، حرفی نبود . اما هنوز هستیم ، گیرم که یکی اینجا یکی آنجا ، آرزومند آرزوهایی بلند به بلندای قامت تاریخ . دوستی می گوید جایی نمانده برای تعلق و تکیه ، نه اینجا نه آنجا ، و من می گویم برگی از تاریخ است شاید . اما بعد یادم می افتد که تاریخ ما پر است از در وطن خویش غریبان ، از حافظ تا فرخی تا اخوان . نفرینی ست دانستن و نخواستن . بعد می گویم اهل ناکجا شده ایم ، ناکجایی که همه جاست . ساکنان دنیا ،‌گاهی جایی راهت نمی دهند و گاهی جایی اجازه بیرون رفتنت نمی دهند و به زندانت می کنند . اما از این دوتا خط که بگذری ، همه دنیا سرزمین توست .

انسان مدرن انسان تنهایی ست . سردرگم انتخابهای بسیار و راههای پیچ در پیچ . نه خوشحالی اش ارزان است نه غمگینی ش . هرکدام تجربه ای از حیات اند برای او ، نا ماندگار و میرا ، در هیچ چیز تضمینی از بقا نیست . انسان مدرن برای خواندن آن ترانه ای که «آزادی» نخواند ، از قفس اش بیرون پرید ، بعد از فکر کردنهای بسیار . اما وسوسه سوال را هیچ حصاری حریف نیست . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و هوای تازه را زیر بالهاش حس کرد و اوج گرفت . بالا ، بالا ، بالاتر . به عقب برگشت و قفس را نگاه کرد و آهی نوستالژیک کشید و شاکرانه در سیطره آسمان بال زد . یک روزهایی اما انسان مدرن دلش می خواست بال نزند و بنشیند و از باران و باد و طوفان و تندر نترسد . نمی شد . یک روزهایی دلش می خواست بی هول پرندگان شکاری بخوابد نمی شد . یک روزهایی دلش هوای چهار دیواری می کرد ، هوای اطمینان از اینکه می داند کجاست و کجا دارد می رود . نمی دانست اما . یعنی می دانست ، اما دانستنش هی عوض می شد . حال ِ امن ِ روزهای قفس ، بهای پرواز بود . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بال بزند ، بالاتر ، و با دستهای خودش دنیای امن بی تندری را بسازد که توش پرنده شکاری وجود ندارد ، و برای هرکسی خانه ای هست که راهش را با اطمینان می شود دانست . انسان مدرن هنوز دارد بال می زند ، زیبا و برازنده ، هستی بخش و متعالی . اما انسان مدرن ، یک وقتهایی - پیش خودمان بماند - به جای بال زدن ، بال بال می زند . در این بال بال زدن رازی هست ، مصداق «دوست دارد یار این آشفتگی - کوشش بیهوده به از خفتگی » . نه خوب است نه بد ، خودش است ، حالی ست که از آن گزیری نیست ، هرچه بیشتر می رود ، بیشتر باید برود . حال خوب ِ سختی ست ، هم خوب است هم سخت . آن حال را با کسی نمی تواند بگوید ، جز برای اهل بال .

حسرتی شده ام این روزها ، حسرتی آن اسطوره هایی که ما نیستیم ، آرمانهایی که ما گم کرده ایم ، و امنیتی که در اعتقاد هست . اعتقاد به زایش قویی زیبا در انتهای قصه جوجه اردک زشت ...

ارکیده
۱۱ژوئن ۲۰۰۶

۱۲.۳.۸۵

تابستان

دیگر رسما به این پنجره نقل مکان کردم دوست عزیزی این صفحه را از راه دور برایم طراحی کرد ، و با صبر بسیار از راه دور آداب و رسوم صفحه سازی را برای من بی سواد توضیح داد . هی او گفت و هی من فکر کردم چقدر سواد تکنولوژی چیز خوبی ست ،‌اما از آن خوبتر ، داشتن دوستانی ست بهتر از آب روان - به قول سهراب سپهری .

این روزها تابستان دل دل می کند که بیاید یا نیاید ، باران و آفتاب با هم کنار نیامده اند هنوز . هوا که شرجی می شود ، یاد نشستنهای کنار رودخانه می افتم در آکسفرد وقتی که با شیوا به تابستان بعدی فکر می کردیم که قرار بود دیگر در آن شهر نباشم ، و به تهران و شمال و آن سفر آخر که مطمئن بودم تابستان بعدی باز تکرارش خواهم کرد . حالا آن تابستان بعدی آمده ، اینجاست ، و من نه دیدار ایران را تکرار می کنم و نه سر راه ایران کنار آن رودخانه می نشینم . به همین سادگی یک سال گذشت ، یک سال از باربکیوی خداحافظی ، از پرواز لندن تهران ، از تب و تاب انتخابات و از من ، از منی که راهی بودم ، راهی راهی بلند . بلندای راه را حالا دارم زندگی می کنم ، در کشمکش حسهایی که تا بفهممشان باید هر لحظه را هزار بار مکرر برای خودم تعریف کنم تا بدانم توی سرم چه می گذرد . این روزها دنیای ذهنی زبانها را هی می خوانم و در دَورانی ابدی بین اصول زبان شناسی و رویاگونگی کلماتی که از زبانی به زبان دیگر روحشان هم عوض می شود ، می چرخم و می چرخم .

ر

ماه مِی در حالی تمام شد که بعد از مدتها از بوستون بیرون رفتم ، کنفرانس یاما - انجمن پزشکان ایرانی امریکایی، نیوجرسی ، شبهای نیویورک ، روزهای شرجی و سخنرانی های متعدد . نیوجرسی ، خمود و بی حادثه . نیویورک ، همان که بوده : شلوغ و کثیف و جذاب و زیاد و پر رمز و راز . فرصتی برای حلقه ای از دوستان خوب ،‌ و همینطور برای تعامل دو نسل که بینشان فاصله ای است به بلندای رودخانه چارلز اما بازهم روحشان باهم یکی ست ،‌ و فرصتی برای احساس تعلق . ما بسیاریم ، اگرچه پراکنده . و در این پراکندگی چیزی هست که هرگز نمی میرد ،‌چیزی از جنس رازگونگی آن فرهنگ که در هر لباسی که باشد ، و هرقدر هم که سرو شکلش - بد یا خوب - عوض شود ،‌باز می ماند ، می ماند و نمی میرد . چیزی هست از جنس جستجو برای ریشه ای که گم شده ، هرکسی کو دور ماند از اصل خویش - باز جوید روزگار وصل خویش . هرکس اما به شکلی ، هرکس در ذهنش ایرانی را می سازد که دوست دارد ، گروهی هم می روند میگردند دنبال ایرانی که واقعی تر است . من کم کم دارم شک می کنم کدام ایران واقعی تر است . گروهی می مانند منجمد در باورهای ۱۳۵۷ ، در خیالی امن و قدیمی . گروهی هم هرگز ایران نرفته اند اما از کوی دانشگاه و کافه عکس و جام و جم و آلبوم جدید عصار و بنیامین از من بیشتر خبر دارند . دکتر جوانی برای من شعری را خواند بسیار زیبا ، بسیار پر معنی ، که به پینگلیش نوشته بود ، یک لحظه به خودم گفتم این زبان چه رازی دارد که می توانی نوشتنش را ندانی ولی به آن شعر بگویی . زبان نیست ، روحی ست و میراثی ست که با جابجا شدن روی کره خاکی از بین نمی رود ، ممکن است اما نوشتارش عوض شود . برای منی که این زبان را به پیچ و تاب حروف خطاطی شده کلمات مولانا و ابوسعید و صائب ، و به طنازی های نستعلیق شکسته می شناسم ، آن شعر نشانی بود از اتفاقی تازه ، و آنقدر صداقت در آن بود که من این اتفاق تازه را با تمام وجود درک کردم. لحظه خواندن آن شعر ، لحظه ای بود که همیشه یادم می ماند ، چون جواب خیلی سوالهای من را در خود داشت .

برمیگردم به بوستون ، و دوباره باران و باران و باران . بعضی از دوستهام تابستان را می روند خانه ، بعضی ها می روند به اروپا برای انترنی و کار و غیره ، تعداد کمی هم می مانند . چندتایی هم می روند به نیویورک . هنوز تابستان نیامده اتفاق پشت اتفاق می افتد . ماه می انگار همیشه ماه عجیبی ست . من مکث می کنم و مثل هواپیمای دوستی که عاشق پرواز است - و چند روز پیش ما را مهمان یک پرواز نیم ساعته در آسمان بوستون کرد - بالهام را باز می کنم و چشمهام را می بندم . معلق می مانم در آسمان بوستون ، بر فراز جزیره های کوچک و آبی اقیانوس و آنهمه آسمان که باورنکردنی بود . آنهمه ابر ، آنهمه آبی ، آنهمه آب ، و من ، منی که نه تنها از بلندی نترسیدم ،‌بلکه یک لحظه فکر کردم باید همیشه مثل این هواپیمای تک موتوره کوچک بود ، با بالهای گشوده ، آرام و مطمئن و محکم ، و صبور ، صبور وقتی که طوفان می شود و باید در نزدیک ترین فرودگاه فرود آمد تا طوفان قطع شود ،‌و شجاع ، وقتی که طوفان تمام می شود و باید دوباره در آغوش آفتاب و ابر و آسمان به راه افتاد . توی کوچی قدیمی آکسفرد یکبار نوشته بودم « وقتی آسمان سیطره پروازت شد و ابرها را زیر بالهات حس کردی ، دیگر به هر زمینی تن نمی دهی » . توی پروازهای تجاری ارتفاع زیاد است و آدم زود از زمین دور می شود . اما این هواپیماهای کوچک تا جایی بالا می روند که می شود زمین را خوب دید . آن روز آسمان تمامی نداشت ، و ما آدمها از آن بالا آنقدر کوچک بودیم که من فکر کردم خوب است هر از گاهی آدم از این بالا به زمین نگاه کند تا یادش بیاید این روزمرگی ها چقدر خنده دارند . یاد آنتوان دوسنت اگزوپری بودم ، و یاد شازده کوچولو ، و آن پرنده آهنین .

فرصت تابستان کوتاه است و کارها زیاد . حسهایی متضاد می آیند و می روند . این روزها دلتنگی تهران و خانه از همیشه بیشتر شده ، ، با این فکر دردی می آید ، چیزی توی گلوم گره می خورد ،‌قورتش می دهم ، و زندگی مرا ادامه می دهد . بعد آن روی سکه ، تابستان و فرصت هزار کاری که توی فکرم بود و حالا می شود رفت سراغشان ، البته اگر تحقیقم وقتی بگذارد . تابستان و شهری که پر از گل می شود ، سفر کاری ، نوشتن های بسیار ، سامان دادن چند نوشته و مقاله و داستان که مدتهاست منتظر فرصتی هستم تا سراغشان بروم ، نوشتن ، خواندن ، خواندن ،‌ بودن ، بودن ، ادامه داشتن ، گرما و هرم تابستان شرجی ، قایقها ، چمنها ، دوستان ، اقیانوس ، آب ، کمی سفر دور و نزدیک ، آفتاب و باز من ، منی که هرچه فکر می کنم نمی فهمم زندگی این است یا آن
.