۱۲.۳.۸۵

تابستان

دیگر رسما به این پنجره نقل مکان کردم دوست عزیزی این صفحه را از راه دور برایم طراحی کرد ، و با صبر بسیار از راه دور آداب و رسوم صفحه سازی را برای من بی سواد توضیح داد . هی او گفت و هی من فکر کردم چقدر سواد تکنولوژی چیز خوبی ست ،‌اما از آن خوبتر ، داشتن دوستانی ست بهتر از آب روان - به قول سهراب سپهری .

این روزها تابستان دل دل می کند که بیاید یا نیاید ، باران و آفتاب با هم کنار نیامده اند هنوز . هوا که شرجی می شود ، یاد نشستنهای کنار رودخانه می افتم در آکسفرد وقتی که با شیوا به تابستان بعدی فکر می کردیم که قرار بود دیگر در آن شهر نباشم ، و به تهران و شمال و آن سفر آخر که مطمئن بودم تابستان بعدی باز تکرارش خواهم کرد . حالا آن تابستان بعدی آمده ، اینجاست ، و من نه دیدار ایران را تکرار می کنم و نه سر راه ایران کنار آن رودخانه می نشینم . به همین سادگی یک سال گذشت ، یک سال از باربکیوی خداحافظی ، از پرواز لندن تهران ، از تب و تاب انتخابات و از من ، از منی که راهی بودم ، راهی راهی بلند . بلندای راه را حالا دارم زندگی می کنم ، در کشمکش حسهایی که تا بفهممشان باید هر لحظه را هزار بار مکرر برای خودم تعریف کنم تا بدانم توی سرم چه می گذرد . این روزها دنیای ذهنی زبانها را هی می خوانم و در دَورانی ابدی بین اصول زبان شناسی و رویاگونگی کلماتی که از زبانی به زبان دیگر روحشان هم عوض می شود ، می چرخم و می چرخم .

ر

ماه مِی در حالی تمام شد که بعد از مدتها از بوستون بیرون رفتم ، کنفرانس یاما - انجمن پزشکان ایرانی امریکایی، نیوجرسی ، شبهای نیویورک ، روزهای شرجی و سخنرانی های متعدد . نیوجرسی ، خمود و بی حادثه . نیویورک ، همان که بوده : شلوغ و کثیف و جذاب و زیاد و پر رمز و راز . فرصتی برای حلقه ای از دوستان خوب ،‌ و همینطور برای تعامل دو نسل که بینشان فاصله ای است به بلندای رودخانه چارلز اما بازهم روحشان باهم یکی ست ،‌ و فرصتی برای احساس تعلق . ما بسیاریم ، اگرچه پراکنده . و در این پراکندگی چیزی هست که هرگز نمی میرد ،‌چیزی از جنس رازگونگی آن فرهنگ که در هر لباسی که باشد ، و هرقدر هم که سرو شکلش - بد یا خوب - عوض شود ،‌باز می ماند ، می ماند و نمی میرد . چیزی هست از جنس جستجو برای ریشه ای که گم شده ، هرکسی کو دور ماند از اصل خویش - باز جوید روزگار وصل خویش . هرکس اما به شکلی ، هرکس در ذهنش ایرانی را می سازد که دوست دارد ، گروهی هم می روند میگردند دنبال ایرانی که واقعی تر است . من کم کم دارم شک می کنم کدام ایران واقعی تر است . گروهی می مانند منجمد در باورهای ۱۳۵۷ ، در خیالی امن و قدیمی . گروهی هم هرگز ایران نرفته اند اما از کوی دانشگاه و کافه عکس و جام و جم و آلبوم جدید عصار و بنیامین از من بیشتر خبر دارند . دکتر جوانی برای من شعری را خواند بسیار زیبا ، بسیار پر معنی ، که به پینگلیش نوشته بود ، یک لحظه به خودم گفتم این زبان چه رازی دارد که می توانی نوشتنش را ندانی ولی به آن شعر بگویی . زبان نیست ، روحی ست و میراثی ست که با جابجا شدن روی کره خاکی از بین نمی رود ، ممکن است اما نوشتارش عوض شود . برای منی که این زبان را به پیچ و تاب حروف خطاطی شده کلمات مولانا و ابوسعید و صائب ، و به طنازی های نستعلیق شکسته می شناسم ، آن شعر نشانی بود از اتفاقی تازه ، و آنقدر صداقت در آن بود که من این اتفاق تازه را با تمام وجود درک کردم. لحظه خواندن آن شعر ، لحظه ای بود که همیشه یادم می ماند ، چون جواب خیلی سوالهای من را در خود داشت .

برمیگردم به بوستون ، و دوباره باران و باران و باران . بعضی از دوستهام تابستان را می روند خانه ، بعضی ها می روند به اروپا برای انترنی و کار و غیره ، تعداد کمی هم می مانند . چندتایی هم می روند به نیویورک . هنوز تابستان نیامده اتفاق پشت اتفاق می افتد . ماه می انگار همیشه ماه عجیبی ست . من مکث می کنم و مثل هواپیمای دوستی که عاشق پرواز است - و چند روز پیش ما را مهمان یک پرواز نیم ساعته در آسمان بوستون کرد - بالهام را باز می کنم و چشمهام را می بندم . معلق می مانم در آسمان بوستون ، بر فراز جزیره های کوچک و آبی اقیانوس و آنهمه آسمان که باورنکردنی بود . آنهمه ابر ، آنهمه آبی ، آنهمه آب ، و من ، منی که نه تنها از بلندی نترسیدم ،‌بلکه یک لحظه فکر کردم باید همیشه مثل این هواپیمای تک موتوره کوچک بود ، با بالهای گشوده ، آرام و مطمئن و محکم ، و صبور ، صبور وقتی که طوفان می شود و باید در نزدیک ترین فرودگاه فرود آمد تا طوفان قطع شود ،‌و شجاع ، وقتی که طوفان تمام می شود و باید دوباره در آغوش آفتاب و ابر و آسمان به راه افتاد . توی کوچی قدیمی آکسفرد یکبار نوشته بودم « وقتی آسمان سیطره پروازت شد و ابرها را زیر بالهات حس کردی ، دیگر به هر زمینی تن نمی دهی » . توی پروازهای تجاری ارتفاع زیاد است و آدم زود از زمین دور می شود . اما این هواپیماهای کوچک تا جایی بالا می روند که می شود زمین را خوب دید . آن روز آسمان تمامی نداشت ، و ما آدمها از آن بالا آنقدر کوچک بودیم که من فکر کردم خوب است هر از گاهی آدم از این بالا به زمین نگاه کند تا یادش بیاید این روزمرگی ها چقدر خنده دارند . یاد آنتوان دوسنت اگزوپری بودم ، و یاد شازده کوچولو ، و آن پرنده آهنین .

فرصت تابستان کوتاه است و کارها زیاد . حسهایی متضاد می آیند و می روند . این روزها دلتنگی تهران و خانه از همیشه بیشتر شده ، ، با این فکر دردی می آید ، چیزی توی گلوم گره می خورد ،‌قورتش می دهم ، و زندگی مرا ادامه می دهد . بعد آن روی سکه ، تابستان و فرصت هزار کاری که توی فکرم بود و حالا می شود رفت سراغشان ، البته اگر تحقیقم وقتی بگذارد . تابستان و شهری که پر از گل می شود ، سفر کاری ، نوشتن های بسیار ، سامان دادن چند نوشته و مقاله و داستان که مدتهاست منتظر فرصتی هستم تا سراغشان بروم ، نوشتن ، خواندن ، خواندن ،‌ بودن ، بودن ، ادامه داشتن ، گرما و هرم تابستان شرجی ، قایقها ، چمنها ، دوستان ، اقیانوس ، آب ، کمی سفر دور و نزدیک ، آفتاب و باز من ، منی که هرچه فکر می کنم نمی فهمم زندگی این است یا آن
.

هیچ نظری موجود نیست: