۲۱.۳.۸۵

آزادی

به کاوه و ستاره
که هنوز هستند ...

« آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند ..
سالیان بسیار نمی بایست
دریافتن را
که هر ویرانه ، نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان
آبادانی ست ...

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده ...»

احمد شاملو
رم - ۱۹۷۷


می گویم حسرتی شده ام انگار ، حسرت اینکه در آن »دقیقه» ۱۹۷۷ زیسته بودم ، در روزهای که جهان به دیگ جوشانی می مانست از آرزوهای بلند و بزرگ . جوان ، به آرمانهاش زنده بود ، نه به آرامی ش . حسرتی شده ام که کاش در روزگاری زیسته بودم که مشتهای گره کرده حرمت داشتند . می شد شاید برای آزادی ترانه ای سرود و فردایی آزاد را آرزو کرد . روزگار اما به رسم دیگری چرخیده و این رسم ِ همیشه ، فرداهای آزاد را مگر به خواب ببیند . مصیبتی ست دانستن ، و نفرینی ست دیدن آخر راه . من و تو و ما امروز اما - بی آرمانهای بلند - روزمره را زندگی می کنیم و - با آرمانهای بلند - رویا می بافیم . مصیبتی ست دانستن اینکه دنیا به راه نان می رود ، و نفرینی ست بی اسطورگی . ما اسطوره هامان را بدرقه می کنیم این روزها ، توی فرودگاهها وقتی برای مراسم بزرگداشتشان به ینگه دنیا می آیند ( در خانه «بزرگ» داشته نشدن هم رسمی ست این روزها) ، توی بیمارستانها - وقتی بیمارند و وقت مصاحبه کردنشان رسیده ، و توی آپارتمانهای مجتمع فلان و بهمان - وقتی یادمان می افتد از سانسور یا از بی وطنی گزارشی باید تهیه کرد ، و گاهی هم توی امامزاده طاهر و ظهیرالدوله - بی هیچ قرار قبلی . ما اسطوره هامان را دست به دست می دهیم با آرزوهای رفته ، با بی جانشینی حلقه های حسرت انگیز رفقا ، با خاطره نامه های درازشان که کتاب می شود گاهی . «سیاوش جان - کیوان به کسرایی می نویسد - «ما را از اين لَختی و بی بار و برگی نجات بايد داد . وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هم اين دو شهر است ، هم خارک ، هم فلک الفلاک و هم ساير زندانها ...» ما می خوانیم و دلمان غنج می رود ، بعد از گوشه گوشه دنیا وبلاگ می نویسیم و چشمهامان را می بندیم و در خیالمان انگار که توی کافه نادری نشسته ایم سر میزی و مشت بر میز می کوبیم و دنیا را دیگرگونه می خواهیم . اما چشمها را که باز می کنیم ، از گارسون ارمنی پیر کافه نادری خبری نیست ، به جاش صفحه اخبار بی بی سی و گویا و سی اِن اِن جلومان باز است و روی مسنجرها پی اسمهای آشنا می گردیم تا حس کنیم هنوز بسیاریم . و بسیاریم . اما عجیب حسرتی شده ام این روزها ، این روزها که هر دقیقه یادآوردی ست از داغی که به پیشانی داریم ، همه جا ، هرجا ، هیچ جا . این دقیقه تاریخ از آن دقیقه هایی ست که نمی دانم بعدها کدام کلمه آن را خواهد گفت و دقیقه تشویش دنیایی که همه چیزش زیر و رو شده ، دقیقه سوءظن ، دقیقه دیگرستیزی ، دقیقه دغدغه امنیت . و ما - مای بی اسطوره مانده در تلاطم دنیایی دیگرگونه ، نه آنگونه که اسطوره های پدرانمان خواسته بودند - تهدیدی شده ایم بر امنیت دنیا . من این را نمی فهمم . کاش پایان قصه همه تحقیرها مثل آخر قصه جوجه اردک زشت بود ، قویی زیبا کاش سر بر می آورد از دل آنهمه عزلت ، و شاید همین را روح ناخودآگاه همه ما هی دارد آرزو می کند ، و چه ناممکن . من این ناممکنی را نمی فهمم . من نمی فهمم که چرا مفسر بازی ایران و مکزیک باید در حساس ترین دقایق بازی - که باختیمش - به جای تفسیر بازی مدام به دنیا یادآوری کند که ایران و رئیس جمهورش دنیا را به شرایط ویژه ای کشانده اند ، و آدم نداند اینهمه فشار روحی روی بازیکنان و تماشاچی ها از هیبت بازی ست یا از عقده های فروخورده سالیان که در روزهایی پر تنش از تاریخ سیاسی ، توی این زمین باید تسویه حساب شوند . من نمی فهمم که چرا توی دنیا آدم آدم می کشد و کسی از جاش تکان نمی خورد . من نمی فهمم که آنهمه قانون ِ نوشته بر سنگ و کاغذ در منشورهای بین المللی به چه دردی می خورد وقتی هرکس دلش بخواهد قلدری می کند و تره هم برای قانون خرد نمی کند . من نمی فهمم که آدمها چرا باید تاوان بازیهای پشت پرده را بدهند . من نمی فهمم که چطور زندگی برای آدمها تصمیم می گیرد که یکی این سو به دنیا بیاید و یکی آن سو ، یکی تحقیر شود و یکی تقدیر ، یکی زندان را زندگی کند با روحی همیشه ترسنده ، و یکی بی ترس بزرگ شود و بی خشم پیر شود . ما نسل خشمیم ، بغضی گره خورده در گلوی زمانه ، تلنگرمان بزنی می شکنیم . ما بی هراسی را حتی تاب نمی آوریم ، که هراس جزیی از جوانی ما بود . دیشب اینجا مستند زندگی شاملوی غول را نمایش دادند ، و هر ستایشی که شاعر با آن صدای گیرا از آزادی گفت ، با آن تصویرهای کوچه های باریک و نمای تهران ، من حس می کردم سینه ام الان از هم می درد ،‌از بغضی که نمی شکست . آزادی ، ای آزادی ، برای تو چه شعرها ، چه جان ها ، چه جوانی ها ، تو اما به ستاره سهیل می مانی . یادباد آن شعرخواندنهای بی امان « هرشب بگرایم به یمن تا تو در آیی - زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید ...» می آیی ؟ نمی آیی ؟ آخر چه ؟ آماده ایم ؟ نیستیم ؟ کجاییم ؟ نه تو را تاب دوری داریم نه لیاقت نزدیکی . اما یک فرصت دیگر ، فقط یکی ، باور کن که روزگار خوب فلکمان کرده ، درسی نیست که نداده باشدمان . ما فقط باید یک بار بنشینیم نامه های تاریخ را بخوانیم ، همه درسها همان جاست . اگر یک بار حوصله می کردیم و خوب می خواندیم ، بی تحریف ، بی تهدید ،‌ بی تکفیر ...
حسرتی شده ام این روزها که در زمانه دیگری - بی هراس ِ پان اپتیکنی جهانی - شاید می شد دست کم امن زیست و به هزار توهم اسکیزوفرنیک دچار نزیست . زمانه دیگری که می شد برای آزادی دست کم ترانه ای سرود ، که امروز آخر همه ترانه ها را می دانیم ،‌و چه نفرینی ست دانستن . هنوز بسیاریم ، و همین هم غمناک است . تمام اگر می شدیم ، حرفی نبود . اما هنوز هستیم ، گیرم که یکی اینجا یکی آنجا ، آرزومند آرزوهایی بلند به بلندای قامت تاریخ . دوستی می گوید جایی نمانده برای تعلق و تکیه ، نه اینجا نه آنجا ، و من می گویم برگی از تاریخ است شاید . اما بعد یادم می افتد که تاریخ ما پر است از در وطن خویش غریبان ، از حافظ تا فرخی تا اخوان . نفرینی ست دانستن و نخواستن . بعد می گویم اهل ناکجا شده ایم ، ناکجایی که همه جاست . ساکنان دنیا ،‌گاهی جایی راهت نمی دهند و گاهی جایی اجازه بیرون رفتنت نمی دهند و به زندانت می کنند . اما از این دوتا خط که بگذری ، همه دنیا سرزمین توست .

انسان مدرن انسان تنهایی ست . سردرگم انتخابهای بسیار و راههای پیچ در پیچ . نه خوشحالی اش ارزان است نه غمگینی ش . هرکدام تجربه ای از حیات اند برای او ، نا ماندگار و میرا ، در هیچ چیز تضمینی از بقا نیست . انسان مدرن برای خواندن آن ترانه ای که «آزادی» نخواند ، از قفس اش بیرون پرید ، بعد از فکر کردنهای بسیار . اما وسوسه سوال را هیچ حصاری حریف نیست . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و هوای تازه را زیر بالهاش حس کرد و اوج گرفت . بالا ، بالا ، بالاتر . به عقب برگشت و قفس را نگاه کرد و آهی نوستالژیک کشید و شاکرانه در سیطره آسمان بال زد . یک روزهایی اما انسان مدرن دلش می خواست بال نزند و بنشیند و از باران و باد و طوفان و تندر نترسد . نمی شد . یک روزهایی دلش می خواست بی هول پرندگان شکاری بخوابد نمی شد . یک روزهایی دلش هوای چهار دیواری می کرد ، هوای اطمینان از اینکه می داند کجاست و کجا دارد می رود . نمی دانست اما . یعنی می دانست ، اما دانستنش هی عوض می شد . حال ِ امن ِ روزهای قفس ، بهای پرواز بود . انسان مدرن نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت بال بزند ، بالاتر ، و با دستهای خودش دنیای امن بی تندری را بسازد که توش پرنده شکاری وجود ندارد ، و برای هرکسی خانه ای هست که راهش را با اطمینان می شود دانست . انسان مدرن هنوز دارد بال می زند ، زیبا و برازنده ، هستی بخش و متعالی . اما انسان مدرن ، یک وقتهایی - پیش خودمان بماند - به جای بال زدن ، بال بال می زند . در این بال بال زدن رازی هست ، مصداق «دوست دارد یار این آشفتگی - کوشش بیهوده به از خفتگی » . نه خوب است نه بد ، خودش است ، حالی ست که از آن گزیری نیست ، هرچه بیشتر می رود ، بیشتر باید برود . حال خوب ِ سختی ست ، هم خوب است هم سخت . آن حال را با کسی نمی تواند بگوید ، جز برای اهل بال .

حسرتی شده ام این روزها ، حسرتی آن اسطوره هایی که ما نیستیم ، آرمانهایی که ما گم کرده ایم ، و امنیتی که در اعتقاد هست . اعتقاد به زایش قویی زیبا در انتهای قصه جوجه اردک زشت ...

ارکیده
۱۱ژوئن ۲۰۰۶

۳ نظر:

Das گفت...

1: blogspot behtareh albatte nyaaz be tarrahi nadaareh aslan. beharhaal,
2: aan maa ke dar paayaan nevshti yek maa az man haaye besyaar lux ast shaayad be an modern!begui, va anche ba sarnevsht be vojud miaayad ba sarnevsht nakhaahad
mand
agar bekhaatere Osturegiyeshaan baayad bemaanand, angaah hichgaah nakaahand maand, ensaani ke tanhaaiye ensaan ra dark mikonad be hesrate maa barnemigardad, tanhaa hesrate shaayad momken maaye tashkil shodeh az do ensaan ast , do dust ke dar aghush ham miaamizand, modernism va harekate marzhaa faghat yek forsat budeh ast, faghat, na bish, ensaane modern yek ensaane inchenin forsat ra gerefteh ast,
khosh bashi,
Alireza

OKiDoki گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
OKiDoki گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.