۲۵.۲.۸۵

آمریکا

آمریکا
باران سر بند آمدن ندارد ، باران آبی و باران بهاری ، و با آن باران لحظه های عجول و باران شگفتی های زندگی . این روزهای آخر ترم عجیب شلوغ بودند ، مهلت مقاله های پایانی ، پروژه ناتمام ، کنفرانس طب و خاورمیانه ، و اخبار که دیگر جزیی جدا نشدنی از زندگی ما شده اند . رئیس جمهورمان نامه ای نوشت به جناب بوش که بیشتر به نامه پیغمبر به نجاشی می مانست ، و ما هنوز وسواس گونه صفحه های خبر را چک می کنیم و هی می خوانیم و هی سرمان به دوار می افتد . پرونده هسته ای هنوز همان جایی ست که بود ، زمان در امتداد قصه انرژی هسته ای ما کش می آید و به جای اورانیوم ، آدمها و سرنوشت ایران در تعلیقی ابدی سرگردان مانده . به همین سادگی سال اول تحصیل من در این دیار -در سرزمینی که در حال حاضر بزرگترین دشمن ماست - به پایان می رسد ، در چارچار حوادثی تعریف نشدنی و سوالهایی تمام نشدنی . حس دلنشینی ست . باورم نمی شود که دو ترم گذشته ، و هی به پشت سر نگاه می کنم و سعی می کنم ببینم حسم به این دیار چیست . پیچیده است . پیشترها در همین مدت زمان ، توی انگلیس احساس دیرآشنایی در وجودم نشسته بود ، داشتم ریشه می دواندم . اینجا اما ریشه انگار نمی گیرد ، قرار نیست بگیرد . وصل می شود آدم به ینگه دنیا ، به رشته ها و بند های مختلف ، کار ، درس ، دوندگی ، یادگرفتن ، بلندپروازی‌، پروژه های دراز مدت ،موقعیت های عالی ، اما ریشه نه . نمی دانم ، شاید اینطوری ست که آدمها را نگه می داد این خاک ، با همه چیزهایی که می دهدشان ، و با همه چیزهایی که ازشان می گیرد . همه چیز به طرز غریبی خوب پیش می رود ، در سطح . آن زیر زیر اما حسهای آدم معلق می ماند . دست کم من هنوز اینطور فکر می کنم . شتاب زندگی زیاد است ، چندروز پیش فهمیدم که چقدر دارم کمتر می نویسم ، نه فقط اینجا ، که حتی روی کاغذ . کمی مشکل وقت است و کمی مشکل نوع زندگی . نوشتنهام آمده توی این لپ تاپ ، دیدم دستم روی کاغذ غریبگی می کند ، دست خطم دل دل می کند ،‌و همان لحظه بود که قلم را گذاشتم زمین و سعی کردم فکر کنم به همه چیزهایی که این دیار به آدم می دهد و همه چیزهایی که از آدم می گیرد . فهمیدم که باید مواظب بود ، بین من و کاغذ و قلم چیزی ست که هرگز نباید خدشه دار شود . فهمیدم که چقدر روابط آدم عوض می شوند ، چه رابطه آدمها چه بقیه چیزها . حسها تبدیل می شود به تصویرهای ذهنی ، به عکسهای گاه بگاه ، به گردنبندی که همیشه توی گردنت باشد تا هروقت به گرمای دستهای مادرت احتیاج داشتی لمسش کنی ، و به صدا ، به شوق لحظه هایی که تلفن زنگ می زند ، هم خوب است هم بد . خیلی حسها و حرفها هست که وقتی کنار همیم نگفته می مانند ، و دوری همیشه فرصتی ست برای نزدیک تر شدن آدمها . وطن تبدیل می شود به اخبار ، به سوال منحوس انرژی اتمی ، به دستگیری فلان آدم دانشگاهی ، به یاد تهران و دربند و تجریش و اتوبان چمران و خاطره ها . اینها همه فرصتهای قدکشیدن است ، فرصتهای روییدن . اما رابطه من و این سرزمین آمریکا یک داستان دیگر است . هنوز نمی فهممش . انگلیس را می فهمیدم . آنجا چیزی به زندگی آدم هجوم نمی آورد ، ماهیت خلوتت را عوض نمی کرد . اینجا یک چیزی - نه خوب نه بد ،‌اما متفاوت - وارد زندگی ت می شود ، چیزی از جنس شتاب و حساب و سراب ،و چیزی گاهی از جنس اضطراب ، اضطراب آینده که خودش را در حال و گذشته هم جا می کند . اینجا باید هی سفر کرد ، باید رفت و آمد ، نباید ماند . اما باید بود ، به خاطر معجزه هاش شاید . اینکه هر روز ، هر ساعت پر از دنیاهای نوست ، پر از فرصت شنیدن چیزهایی که اگر جای دیگری بودی نمی شنیدی . حلقه آدمهایی که می شود ازلحظه هاشان کتاب نوشت‌، و آزادی اندیشه - تا حد ممکن ، چون همه چیز نسبی ست . البته شاید اینها همه بخاطر محیط آکادمیک دانشگاه است ، چیزی که در امریکا تحسین مرا بر می انگیزد.

این شهر را دوست دارم ، حتی اگر هرگز خانه نشود ، حتی اگر قرار نیست در آن ریشه بدوانم . این دانشگاه را دوست دارم ، با تمام قوانین و اعداد و ارقامش ، با تاریخ همه محاسبات و اکتشافات و اختراعاتش ، دوستش دارم به همین سادگی . کسی از آینده خبر ندارد . ولی این را می دانم که فضای فکری این محیط در نوع خودش کیمیاست ، و مگر من برای چیزی غیر از این آمده بودم؟ روزی که از اینجا بروم ، همین ها را با خودم خواهم برد دیگر . دیشب فیلم شهر گمشده را دیدم ، کار اندی گارسیا . داستان یک خانواده کوبایی که زندگی شان در جریان انقلاب کوبا دستخوش طوفان می شود . اندی گارسیا قطعا به عنوان یک مهاجر نسل دوم کوبایی ، نگاه خودش را به انقلاب دارد ، اما من کاری به نگاه سیاسی او ندارم ، به ارزیابی حرفه ای فیلم هم. چیزی که مرا تمام روز گیج خودش کرد ، فضای انقلاب بود که در طول تاریخ تکرار می شود ، و آن خفقان ، و آن شکسته شدن حریم زندگی خصوصی ، و از همه برتر حادثه مهاجرت . صحنه های خداحافظی فیلم مرا برد به تاریخ زندگی همه مهاجران . صحنه تعطیل کردن کلاب موزیک فدریکو به جرم نواختن ساکسیفون مرا برد به عزلت ساز در سرزمین خودم . صحنه ای که پسر انقلابی خانواده آمد پیش عمویش تا به او خبر مصادره املاک او را از جانب شخص کاسترو بدهد - و سکته کردن عمو جلوی چشم او - مرا برد به قصه های گلی ترقی آنجا که زن حسن آقای آشپز دستهاش را زد به کمرش و به آقابزرگ گفت «پس ما برای چی انقلاب کردیم ؟» . اما صحنه ای که واقعا حالم را بد کرد ، آنجایی بود که توی فرودگاه فدریکو دارد با آن حال نگفتنی کوبا را ترک می کند ، مامور با خشونت می گوید که چمدانش را باز کند . بعد تمام وسایلش را به هم می ریزد ، انگار که تمام زندگی خصوصی آدم را زیر و رو کند ، و بعد تنها یادگار پدر فدریکو - ساعت زنجیری او - را مصادره می کند . هول آن سالهایی که توی فرودگاه مهرآباد همه چیز آدم را می گشتند نشست به وجودم ، هول آن لحظه ای که خواهران فرودگاه به تنت دست می کشیدند و تو دستهات را می بردی بالا و روت را می کردی آن ور تا بوی عرقشان را زیر آن چادر سیاه نشنوی ، همه اینها یادم آمد . آن نگاه پر از نفرت مامور که به روی فدریکو می خندید ، آن ریشهای بلند و لباسهای پاسداری ،‌ همه و همه یادم انداخت که ما محکوم به تکرار تاریخیم ، از بس که نادانیم . البته فیلم آخرش فدریکو را می آورد به نیویورک ۱۹۶۰و و هی می گوید آزادی اندیشه « من ترجیح می دهم بی سرزمین باشم ، اما ارباب نداشته باشم » . این هم از آن حرفهاست . چمدان من در فرودگاه لوگان بوستون و یکبار هم در فرودگاه لوس آنجلس همانطوری شخم زده شد . یک وقتهایی این تعبیر «پان اوپتیکن» بِنتهام - زندانهایی که همه توش دارند دايما مونیتور می شوند بدون اینکه خودشان بدانند - هی توی سرم می چرخد . ما در دنیای غریبی زندگی می کنیم ، گفتم که همه چیز نسبی ست ... اینجا ارباب لباسش را عوض کرده ، رفته توی جلد مدیا و شرکتهای چندملیتی ، تبلیغات و محاسبات اخیرا هم یک بانک اطلاعاتی از تک تک مکالمات تلفنی افراد در ایالات متحده . دنیا یک پان اپتیکن بزرگ است ، و ما به همین سادگی به مونیتور شدن عادت می کنیم ، می شود جزیی از زندگی مان . یک فیلم عالی دیگر هم «لطفا سیگار بکشید » بود . قوانین دنیای واقعی گاهی بیش از حد ترسناکند ، ما می خندیم و مصرف می کنیم ، از پس خنده های ما دلار است که به جریان می افتد ، و سرنوشت کشورهاست که رقم می خورد ، و ما - نرم و روان - زندگی می کنیم . « امریکا ، امریکا ، ننگ به نیرنگ تو ...». این سرود ، «سرود» کودکی های ما بود ، همانطوری که «مک دونالد پیر مزرعه ای داشت » ، « ترانه » کودکی های این چشم آبی هاست .

هیچ نظری موجود نیست: