۲۸.۳.۸۸

سیاووشانی ست ...

...

توی سینه ش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره ..


باز درهای آن خوابگاه شکسته شد . و سیاهپوشان ِ بی شمار . و نگاههای منتظر به امید خبر ، که خوب نیست و خوب هست . که خشم است و امید . و سوگ . و سوگ که در طول تاریخ ما همیشه آغازگر و ادامه دهنده اعتراض بوده . و سوگ . و سوگ که در تار و پود ملتی می دود و نقش استمرار می زند . و ما . و انتظار . و کابوسهای تازه . و این حس لعنتی که زمان و مکانت را گم کرده ای انگار . و تکنولوژی ، که به عمیق ترین زخمهامان دارد مرهم می گذارد با تمام بی جانی اش .

و فردوسی که بگوید :‌ به سوگ سیاوش همی جوشد آب - کند چرخ نفرین بر افراسیاب

باز درهای آن خوابگاه شکسته شد تا یاد آن تیرماه لعنتی بیفتم ، و آن چشمهای پر از خون و پاهای شکسته . و کابوس . و پراکنده گفتن از بس که خاطره در خاطره می آمیزد ، و در حال می آمیزد . و در من . و در ما . و در بی سرزمینی هامان . و این امید ِِِ نامیرا که نمی میرد . و سکوتی که از فریاد طوفانی تر است ...

هوای سرودهای دور است این هوای ابری . و آسمان که با ما می گرید اینجا . دلم هوای یار دبستانی خواندن می کند . و هی می چرخد آن صداها توی سرم .. همراه شو عزیز . ما که همراه هم حتی نیستیم . هی این انتظار می ماند و یاد و یاد و یاد . و کولی که سر به کوه گذاشته دیگر ، بی طاقت این لحظه ها و بی طاقت ِ روزها و شبهای سرگردانی خودش هم . همه چیز با هم می آمیزد تا کولی هم زیر باران من را بگذارد و برود آن دورها تا بفهمم که تنهاست ، که بی تابم کند و آسمان ببارد و هیچ صدایی نیاید الا صدای شر شر باران که تا بشکنی اش زیر لب می خوانی «توی سینه ش جان جان جان ...» . و تا می خوانی بغض می آید که یادت بیفتد به سیاووشانی* که تمامی ندارد . یکبار نوشته بودی «سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور..» . خانم دانشور الان کجاست ؟ کاش بیاید و امتداد آن هواهای معنوی را که سالها پیش در چهره ها و چشمها دیده بود و به آن امید داشت ببیند.. کاش می گفتید خانم دانشور -که هنوز هم عاشق قلم و صلابتتان هستم - که حالا چه باید کرد ، که «هستی» و «مراد»** قصه تان را کشتند ، به همین سادگی . و شما که ساعدی را و شاملو را بدبین می دانستید در آن روزها از آن رو که چشم انتظار کرامتی نبودند ، به نسل من که دچار این به قول شما «حیرانی عارفانه» بود بگویید -دست کم یکبار- که این بار باید معجزه از خودشان شروع شود ، که نفس ِ آگاهی شان والاترین کرامتهاست . سیاووشانی ست ، و ما گذشته ایم از آن بیست سالگی ها که می شد در آن عاشق «سلیم»** قصه شما شد با آن رمزگونگی ها . برای ما اسب «یوسف»*** را زین کنید که سوشونی ست در سینه هامان.. هوا هوای آن آواهاست ، «شب است و چهره میهن سیاهه» . و «سراومد زمستون» ، و این باران بی امان که هرچه می بارد سوگ را نمی شوید .. و صدای لرزان کسرایی که «باور» بخواند:‌

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه اینهمه رویاهای نونهال
نگشوده پر هنوز
ننشسته بر بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود؟

در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ...

...
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان جاوید می شود

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روزبی گمان
سر می کشد به جایی و خورشید می شود

تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد به مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد
از یاد روزگار

بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم

می ریزد عاقبت یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گزیر نیست

اما درون باغ

همواره عطر «باور» من
در هوا پر است ...





* رجوع به رمان سووشون خانم سیمین دانشور
**شخصیتهای رمان جزیره سرگردانی - سیمین دانشور
*** شخصیت رمان بی مانند سووشون - سیمین دانشور

۱ نظر:

ناشناس گفت...

باور كن اينكه ملت حاضر شده خون بده دستاوردي تاريخي است... باور كن مقاومت بدون خشونت آغاز رهايي است... من اين بار به ايراني بودنم افتخار مي كنم....