با کمی تاخیر ..
----------------
توی اتوبان چمران می راندم با پنجره های باز ، باران به شیشه ماشین می کوبید و صدای شاعر توی ماشین می پیچید :
«پرنده ! هی پرنده بی پروا !
در پی این فوج گمشده
بر مِِه آشیانه مساز
من ساختم
باد آمد و همه رویاها را با خود برد...»
سالهای تهران بود . داشتم می فهمیدم که زندگی تئوری نبود ، فرمول نداشت . باید با کله توش شیرجه می رفتی تا واقعا زندگی اش کرده باشی . خطر داشت . اما ارزش داشت . این را آن روزها یاد گرفتم . که زندگی را نمی شود فکر کرد و محاسبه کرد . باید حس کرد . باید لمس کرد . گاهی درد هم دارد . اما بهتراز زندگی نکردن است . بهتر است از اینکه از ترس درد اصلا زندگی نکنی . راهی نشوی . پا به ساحل بگذاری اما مواظب باشی خیس نشوی .
«بر مِه آشیانه ساختن» اما ، یعنی آدمیزاد هنوز زنده است . خطاست؟ نمی دانم . بیشتر امید است . یعنی امید اینکه یک جایی ، یک آسمانی هست که ارزش بال زدن دارد .
پرنده هی پرنده بی پروا ... نشسته ام کنار کولی . کولی که از من دلگیر است . حرمتش را از من طلب دارد . خنده اش را . لیاقتش را وقتی که به قول فروغ ، انکار من از صبوری روحم وسیع تر شده بود. یک آن کولی را به شهر کشاندم و تنهاش گذاشتم توی خیابانی اشتباهی ، جاش نبود ، هی دلش گرفت و هی من نشنیدمش. باید هواش را می داشتم ، باید می دانستم از من بهتر می داند . انکار چیز غریبی ست . آدم گاهی انکار می کند ، از بس که می خواهد باور نکند، از بس که بعضی واقعیتها تعریف نشده ست توی دنیای آدم ، از بس که ناممکن می نماید. می بیند و نمی بیند . یاد دکتر عشایری نازنین به خیر با آن جمله معروفش که «گاهی توانستن در نخواستن است ».
نه مگر که ایران درودی نوشته بود «برخی درها می باید بسته بمانند . برخی رازها را نمی باید گشود . آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت». پرنده هی پرنده بی پروا .. جور سومی هم بود ، هستند آنانی که اصلا نبودن ِ چیزی برای دانستن را خوش تر می دارند ، در آرامی ِ برکه امن ترند تا در حرکت ِ دریا . برکه که موجی نمی دهد و حرکتی نمی آفریند ، اما آسان است و ساده و کوچک. می توانی کنار برکه بایستی و با تحسین به عکس خودت در آب خیره شوی و مرکز و معیار دنیایت بمانی بی هیچ نیازی به روییدن . اما غمگین است دیدن و باور کردن این جور سوم از زندگی .
پرنده هی پرنده بی پروا ..
یک وقتهایی آدم برمیگردد و می بیند انگار دیروز توی خواب راه می رفته ، خودش نبوده ، کمتر از خودش بوده ، بها داده به بهانه های بی بها. بعد ناگهان همه چیز به طرز غریبی واضح می شود . حجاب انکار از پیش چشم های آدم کنار می رود ، رنگ واقعی چیزها را می بیند و حیرت می کند از خودش که همه این رنگها را دیده بود و خودش را به ندیدن زده بود ... در یک آن ، در یک تصویر کوتاه -در یک دقیقه وسیع که می شود نشست پشت پنجره اتاقی در طبقه پنجم ، و با فاصله نگاه کرد به واقعیت - همه چیز واضح می شود . ناگهان رنگهای واقعی را می بینی که نمی خواستی ببینی . کوچک می شود تصویری که فقط تو خواسته بودی آن را بزرگتر از اندازه خودش ببینی . همین . انکار را زمین می گذاری ، پشت در، و در را روش می بندی .
فصلی از این دست تمام می شود در این ژولای شرجی ، جایش را نفس تازه می گیرد . نفس تازه کولی ... ا
----------------
توی اتوبان چمران می راندم با پنجره های باز ، باران به شیشه ماشین می کوبید و صدای شاعر توی ماشین می پیچید :
«پرنده ! هی پرنده بی پروا !
در پی این فوج گمشده
بر مِِه آشیانه مساز
من ساختم
باد آمد و همه رویاها را با خود برد...»
سالهای تهران بود . داشتم می فهمیدم که زندگی تئوری نبود ، فرمول نداشت . باید با کله توش شیرجه می رفتی تا واقعا زندگی اش کرده باشی . خطر داشت . اما ارزش داشت . این را آن روزها یاد گرفتم . که زندگی را نمی شود فکر کرد و محاسبه کرد . باید حس کرد . باید لمس کرد . گاهی درد هم دارد . اما بهتراز زندگی نکردن است . بهتر است از اینکه از ترس درد اصلا زندگی نکنی . راهی نشوی . پا به ساحل بگذاری اما مواظب باشی خیس نشوی .
«بر مِه آشیانه ساختن» اما ، یعنی آدمیزاد هنوز زنده است . خطاست؟ نمی دانم . بیشتر امید است . یعنی امید اینکه یک جایی ، یک آسمانی هست که ارزش بال زدن دارد .
پرنده هی پرنده بی پروا ... نشسته ام کنار کولی . کولی که از من دلگیر است . حرمتش را از من طلب دارد . خنده اش را . لیاقتش را وقتی که به قول فروغ ، انکار من از صبوری روحم وسیع تر شده بود. یک آن کولی را به شهر کشاندم و تنهاش گذاشتم توی خیابانی اشتباهی ، جاش نبود ، هی دلش گرفت و هی من نشنیدمش. باید هواش را می داشتم ، باید می دانستم از من بهتر می داند . انکار چیز غریبی ست . آدم گاهی انکار می کند ، از بس که می خواهد باور نکند، از بس که بعضی واقعیتها تعریف نشده ست توی دنیای آدم ، از بس که ناممکن می نماید. می بیند و نمی بیند . یاد دکتر عشایری نازنین به خیر با آن جمله معروفش که «گاهی توانستن در نخواستن است ».
نه مگر که ایران درودی نوشته بود «برخی درها می باید بسته بمانند . برخی رازها را نمی باید گشود . آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت». پرنده هی پرنده بی پروا .. جور سومی هم بود ، هستند آنانی که اصلا نبودن ِ چیزی برای دانستن را خوش تر می دارند ، در آرامی ِ برکه امن ترند تا در حرکت ِ دریا . برکه که موجی نمی دهد و حرکتی نمی آفریند ، اما آسان است و ساده و کوچک. می توانی کنار برکه بایستی و با تحسین به عکس خودت در آب خیره شوی و مرکز و معیار دنیایت بمانی بی هیچ نیازی به روییدن . اما غمگین است دیدن و باور کردن این جور سوم از زندگی .
پرنده هی پرنده بی پروا ..
یک وقتهایی آدم برمیگردد و می بیند انگار دیروز توی خواب راه می رفته ، خودش نبوده ، کمتر از خودش بوده ، بها داده به بهانه های بی بها. بعد ناگهان همه چیز به طرز غریبی واضح می شود . حجاب انکار از پیش چشم های آدم کنار می رود ، رنگ واقعی چیزها را می بیند و حیرت می کند از خودش که همه این رنگها را دیده بود و خودش را به ندیدن زده بود ... در یک آن ، در یک تصویر کوتاه -در یک دقیقه وسیع که می شود نشست پشت پنجره اتاقی در طبقه پنجم ، و با فاصله نگاه کرد به واقعیت - همه چیز واضح می شود . ناگهان رنگهای واقعی را می بینی که نمی خواستی ببینی . کوچک می شود تصویری که فقط تو خواسته بودی آن را بزرگتر از اندازه خودش ببینی . همین . انکار را زمین می گذاری ، پشت در، و در را روش می بندی .
فصلی از این دست تمام می شود در این ژولای شرجی ، جایش را نفس تازه می گیرد . نفس تازه کولی ... ا