۳۰.۴.۸۸

زین تغابن که خزف می شکند بازارش

با کمی تاخیر ..
----------------

توی اتوبان چمران می راندم با پنجره های باز ، باران به شیشه ماشین می کوبید و صدای شاعر توی ماشین می پیچید :‌
«پرنده ! هی پرنده بی پروا !
در پی این فوج گمشده

بر مِِه آشیانه مساز
من ساختم
باد آمد و همه رویاها را با خود برد...»‌

سالهای تهران بود . داشتم می فهمیدم که زندگی تئوری نبود ، فرمول نداشت . باید با کله توش شیرجه می رفتی تا واقعا زندگی اش کرده باشی . خطر داشت . اما ارزش داشت . این را آن روزها یاد گرفتم . که زندگی را نمی شود فکر کرد و محاسبه کرد . باید حس کرد . باید لمس کرد . گاهی درد هم دارد . اما بهتراز زندگی نکردن است . بهتر است از اینکه از ترس درد اصلا زندگی نکنی . راهی نشوی . پا به ساحل بگذاری اما مواظب باشی خیس نشوی .

«بر مِه آشیانه ساختن» اما ، یعنی آدمیزاد هنوز زنده است . خطاست؟ نمی دانم . بیشتر امید است . یعنی امید اینکه یک جایی ، یک آسمانی هست که ارزش بال زدن دارد .

پرنده هی پرنده بی پروا ... نشسته ام کنار کولی . کولی که از من دلگیر است . حرمتش را از من طلب دارد . خنده اش را . لیاقتش را وقتی که به قول فروغ ، انکار من از صبوری روحم وسیع تر شده بود. یک آن کولی را به شهر کشاندم و تنهاش گذاشتم توی خیابانی اشتباهی ، جاش نبود ، هی دلش گرفت و هی من نشنیدمش. باید هواش را می داشتم ، باید می دانستم از من بهتر می داند . انکار چیز غریبی ست . آدم گاهی انکار می کند ، از بس که می خواهد باور نکند، از بس که بعضی واقعیتها تعریف نشده ست توی دنیای آدم ، از بس که ناممکن می نماید. می بیند و نمی بیند . یاد دکتر عشایری نازنین به خیر با آن جمله معروفش که «
گاهی توانستن در نخواستن است »‌.

نه مگر که ایران درودی نوشته بود «
برخی درها می باید بسته بمانند . برخی رازها را نمی باید گشود . آنان که می باید بدانند، دانسته اند و آنان که می خواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت». پرنده هی پرنده بی پروا .. جور سومی هم بود ، هستند آنانی که اصلا نبودن ِ چیزی برای دانستن را خوش تر می دارند ، در آرامی ِ برکه امن ترند تا در حرکت ِ دریا . برکه که موجی نمی دهد و حرکتی نمی آفریند ، اما آسان است و ساده و کوچک. می توانی کنار برکه بایستی و با تحسین به عکس خودت در آب خیره شوی و مرکز و معیار دنیایت بمانی بی هیچ نیازی به روییدن . اما غمگین است دیدن و باور کردن این جور سوم از زندگی .

پرنده هی پرنده بی پروا ..
یک وقتهایی آدم برمیگردد و می بیند انگار دیروز توی خواب راه می رفته ، خودش نبوده ، کمتر از خودش بوده ، بها داده به بهانه های بی بها. بعد ناگهان همه چیز به طرز غریبی واضح می شود . حجاب انکار از پیش چشم های آدم کنار می رود ، رنگ واقعی چیزها را می بیند و حیرت می کند از خودش که همه این رنگها را دیده بود و خودش را به ندیدن زده بود ... در یک آن ، در یک تصویر کوتاه -در یک دقیقه وسیع که می شود نشست پشت پنجره اتاقی در طبقه پنجم ، و با فاصله نگاه کرد به واقعیت - همه چیز واضح می شود . ناگهان رنگهای واقعی را می بینی که نمی خواستی ببینی . کوچک می شود تصویری که فقط تو خواسته بودی آن را بزرگتر از اندازه خودش ببینی . همین . انکار را زمین می گذاری ، پشت در، و در را روش می بندی .

فصلی از این دست تمام می شود در این ژولای شرجی ، جایش را نفس تازه می گیرد . نفس تازه کولی ... ا






۳ نظر:

میزمویز گفت...

دور از این مرداب..
آب و آسمانی هست.
آیا یادتان رفته است؟
چشم در راه شما مانده است اقیانوس... راه گم کردید؟ میدانیم،اما
از چه جا خوش کرده اید؟ افسوس..

میرزا

ناشناس گفت...

There are times that we are inside the painting. Painting is being drawn with different colors and views, going to different directions and you too are just a part of it. When picture is complete, you and every body else is done too- in regard to the picture-.
A lot of people will just find another framework to be in and being drawn. But some will take the painting and place it on a display. Then they step back and watch it thoroughly and deeply. They enjoy and learn. But a few after doing that, will find a pen and begin to write the story of the picture. By placing the element of time into the flat picture, you create an eternal piece.
I am glad that you are looking through the window to the past event and appreciating the reality of life. I know of some pictures that are waiting to become alive and you can get your pen and call me.

ناشناس گفت...

گاهی یک خط شعر
ترجیحا با یک آهنگ ضربین
میتواند پرده انکار را در یک "دقیقه وسیع" پودر کند.

گاهی یک تصویر
یک جمله صادقانه
یک رویای کودکانه
آدم را از متن واقعیت به فاصله خردمندانه ای از آن پرتاب میکند

گاهی یک محبت ساده بیغش
انسان را ازتنگ نظری هایش رهایی میبخشد

بعضی وقتها
یک روز خوب آفتابی میتواند آدم را از عمق خوشبختیش آگاه کند

دنیای عجیبیست ...