۱۲.۷.۸۸

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد ... گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو



پاییز رسما رسید ، در یک لحظه شفاف که تابستان رااز پاییز جدا کرد ، شب را از صبح ، طلوع را از شب . پاییز امسال آمد و نشست در تن این آفتابی که گهگاهانه می آید و می افتد روی این پیاده روها که چه از برشان شده ام . پاییز امسال در یک آن ِِ کشدار و طولانی در سحرگاهی آمد و پرت شد پیش پای ادمیرال نلسون که آنطوری وسط میدان ترافالگار ایستاده . من آنقدر آنجا نشستم تا پاییز آمد ، بعد بلند شدم راهم را کشیدم و رفتم . به همین سادگی . به همین سادگی پاییز آمد ، و همه سعی اش را هم کرد که به هیچ قیمتی این آمدنش را فراموش نکنم . پاییز امسال یادگار لندن خواهد بود برای همیشه . یادگار این جور متفاوتی که روزها و شبها هستند ، و این نوشتنهای تمام نشدنی ، و دوستی های ناب ، و کار کردن زیاد ، و حادثه ها .

دیدار ، کافه های کاسِل ، آرامش خانه ایفلی ، گفتنها و گفتن ها و گفتن های تمام نشدنی ، همه آن شهر کوچک و این جادوی دوستی و آرامش . همه اینها و دو روز آفتابی مهربان در آکسفرد و غرق شدن در کوچه های دالان وار شهری قدیمی بود که آنهمه خنده آمد و شادیهای دلنشین . آخر هفته ای بود در شهر خوب خاطره هایم . و چه آدمها که اگر نبودند ، زندگی جور دیگری می شد ، جوری خالی .

حالا هی نگفته پشت نگفته می ماند تا سر فرصت بگویی ، و فرصت هی نمی آید و همین قصه های همیشگی . فقط اینکه یادم بماند که شبها به روزها دوخته شده با کار ، و این یعنی یک اتفاق خوب . بعدتر هم کمی راه رفتن در درازنای شبهای این سپتامبری که رفت بی که بداند چه حلقه ها انداخت بر گوش کولی . در زندگی گاهی کافه کنار میدانچه راسل هست که وامی داردت برخی تصمیمها را با شات اسپرسو ، تلخ و قوی سربکشی یک نفس و از جات بلند شوی و راه بیفتی باز . گاهی پاییزهایی هست که یکهو می رسند ، انگار که یکی از پشت هلشان داده باشد به طرفت . گاهی کوچه تنگ منتهی به دپارتمان و دفتر کاری هست که چه همه آنجا نشستم و کار کردم . گاهی هولبورن هست و سحرگاهی بی خواب ، گاهی پل هست و رودخانه و شبهای مهتابی ، گاهی کتابفروشی های دست دوم و قدیمی دور و بر کاونت گاردن هست ، گاهی گفتن های تمام نشدنی با نَتی هست ، گاهی دیدن روری و انگس و اندی هست بعد از چهار سال ، گاهی دیدار دو دوست نازنین تهران هست که در این چهارراه دنیا توقفی دو روزه دارند ، گاهی اینهمه پاب هست که غروبها جلوشان غوغا می شود و هنوز وقت راه رفتن صدای قرچ قرچ کف چوبی شان را می شنوی .

در این میان خبرها هنوز می آیند و هنوز آدم - این موجود عجیب - می تواند هی از این دنیا به آن دنیا قل بخورد ، اخبار یکی را بخواند و به زبان آن یکی دیگری جواب همکارش را بدهد و نه حتی یک ثانیه از یکیشان کم بگذارد در همان لحظه .
نیویورک غوغا بود در روز اجلاس سران و باید از این فاصله تماشا می کردم دوستانم را که پرده انسانی سفیدی ساختند و هرچه بر این تابستان رفته بود را نمایش دادند و زیباتر از این نمی شد .. مشکاتیان نازنین هم رفت ، و در مراسمش باز مردم ، این مردم ِ یکجور دیگر ، چه مهربان بودند و چه شجاع . شفیعی کدکنی عزیز برای مشکاتیان شعری سروده این روزها ، فکر کردم فقط از کدکنی بر می آید که در چارچار ترک وطن -که چه سالها به آن تن نداده بود - بتواند اینطور بسراید و شعرش از شهرش خالی نشود ..

در این میان هم اول مهر آمد ، هم دانشکده ها باز شدند -و چه باز شدنی که پیشوازش پر بود از حمله به رشته های مربوط به آدمی و جامعه - و بیست و نه ساله شد حمله عراق به ایران . ۲۹ سال گذشت از آغاز جنگی که هرگز تمام نشد و در تن و جان و روان چه بسیارانی تا ابد ادامه خواهد داشت .

و پاییز در میان همه اینها آمد ، از پس تابستانی که زندگی هامان را برای همیشه عوض کرد ، و در یک لحظه کشدار و طولانی ، از بالای سر روزهای ناب ال اِس ای عبور کرد ، از کنار حادثه ها و دیدارها و گفتن ها آرام رد شد ، از لابلای شبهای مهتابی رودخانه تایمز گذشت ، و و بی محابا نشست در جان سحرگاهی در میدان ترافالگار .

و من هنوز در سفرم .


۳ اکتبر ۲۰۰۹

۴ نظر:

ناشناس گفت...

در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پزمرد
بیایید از سایه-روشن برویم ۰
بر لب شبنم بایستیم در برگ فرود اییم ۰
نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه ۰
۰ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰
عطش را بنشانیم پس به چشمه رویم
۰ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بر خود خیمه زنیم سایبان ارامش ماییم
ما شب گامیم ما گام شبانه ایم
پروازیم و چشم به راه پرنده ایم
برویم برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم
سهراب ۰ ۰

میزمویز گفت...

و من مسافرم ای بادهای همواره....

Amir گفت...

ziba bod....biaa pisheee man

ناشناس گفت...

آخ كه چقدر دلم تنگ است برای اون روزها كه پاییز با بیشمار سطل رنگ آتشین میومد و "در یک لحظه شفاف" شهر رو آرایش میکرد و من چه عاشقانه به این چهره آراسته زل میزدم

و زندگی من چه ساده پر از شور و هیجان میشد.