۸.۸.۸۸

«خود راه بگویدت که چون باید رفت...»

ژو دسن که می خواند «لِ ته اندیَن» را ، سرخی این برگها پر رنگ تر می شود . هزار رنگ اند از سرخ تا سبز . باز هم همان شهر پاییزانه که خانه آوازها و عاشقی های لئونارد کوهن بود و یکشنبه های برفی . معلق در بی مکانی . گاهی یادمان می رود که برای ماندن ها و رفتن ها و کندن ها و دوباره خانه ساختن ها ، دلیلی باید که بزرگتر باشد از این علتهای کوچک و بزرگ ِِ روزمرگی زده . اینکه فرق باشد بین چیزهایی که مهم اند و چیزهایی که اصل اند . شناوریم در این بی مکانی ها . تا ابد شاید .

و شفیعی کدکنی عزیز چه خوب گفته بود ..

«ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(درجعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران در آفتاب پاک


۵ نظر:

میزمویز گفت...

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟...

ناشناس گفت...

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
واقعیت این است که ما همه گمشدگان لب دریا هستیم ۰ گروهی خوش از روزمرگی واندکی در گوچی دوباره از روزمرگی۰
ای کاش می توانستم در روشنای باران و در افتاب پاک
گرد وطن رابنفشه ای کنم به همراهت
به همه بی مکانی های تو۰
تا شاید باورم کنی ۰

ناشناس گفت...

آیا این "شناور بودن در بی مکانی" است كه تعلق به مکان را این چنین در دلهایمان عزیز داشته؟ آیا آنها كه خوشبختانه در کوچه پس کوچه های کودکیشان بزرگ میشوند، عشق می ورزند، رنج می کشند، می خندند، می گریند، و می میرند وقعی بر رنج بی مکانی ما می نهند؟
آیا این آرزوی بزرگیست كه بتوان درمیانه این بزرگی وصف ناپذیر دنیا یک نانوایی را، یک کافه را، حتی یک دوره گرد را در قلب خود تصاحب کرد؟ آیا این توقع بیجاست كه آهنگ کوبیدن پاشنه ها بر سنگفرش کوچه امان را بخواهیم از بر کنیم؟

آری در این لا مکانی غوطه وریم، و در این غوطه وری شناگران ماهری شده ایم. هر روز از دریایی به دریایی در می افتیم و در میانه این بازی سرنوشت، با آنکه خوب یاد گرفته ایم نباید دل بست، مخفیانه دل می بندیم، و خانه می سازیم. مخفیانه، حتی از خود. و هر بار به هنگام رفتن ها و دل کندن ها به سان بریدن از یار عزیزی رنج می کشیم و داستان رنج ما چرخه وار تکرار می گردد، تا اینکه روزی شاید سوار بر این چرخه به آن رویای از دست رفته رجوع کنیم.

ناشناس گفت...

سلام. اصل يا فرع بودن كلمات و مفاهيم توفيري به حال آنان كه سرگشته انتخاب راهي به سوي آينده اند نمي كند. تنها آنچيزي را كه مي خواهند مي بينند و بس. گرايش آدمها به سمت و سويي است كه هدف را برايشان نزديكتر سازد. و سرآخر كه از قله ي اهداف به مسير زندگي نگاه مي كنيم در مي يابيم كه بايد خواستن هايمان را متعادل سازيم وگرنه ورطه اي كه گرفتارش مي شويم في الواقع از بدو خواستن هايمان شكل مي گيرد. با هم بودن تجربه اي است كه ايرانيان كمتر آن را تجربه كرده اند و صلاح را در كوچ و دوري از هم مي دانند. اميد دارم كه ايرانيان چيزي مشترك بيابند تا وطن همانجايي باشد كه ايرانيان زندگي مي كنند و ايرانيان نيز جايي زيباتر از وطنشان را براي زندگي و پيشرفت و رسيدن به اهدافشان نيابند. شاد باشي

Damon گفت...

در غیاب عشق


ابرق دلم
در کنارهء این بندر عبوس
خشکیده و اسیر، در لحظه ای ما وراءِ میلاد ِ تو مانده است
زمان دیگر مقیاس این مطروکه را هم از یاد برده است
در آشکار نهفتهء تو آن سوزش اُجاق‌ِ دل من است
من در ممات ناکجا گرفتار ِ جنگ با خویشتنم
در جتگ با آسیاب در غیاب باد



دامون