۳.۸.۸۸

«وقتی باد آروم آروم ..»‌




«و جامه دانی سنگین
در آستانه در
و سوقات ِسبزینگی ، و سعادت ، و دلتنگی ، و آن سوال سُربی ِ ساده
و جامه دانی سنگین
در آستانه درگاه

که ثقل سفر گاهی
از هر اقامتی گویاتر ..»


باران ، باران ، باران و این پنجره که انگار همیشه مبدا و مقصد این دیار است . خانه ایفلی که همیشه خانه است ، و مکثی پیش از راهی شدن . راهی ام باز . و این سفر ، این سفر که باید با جوهر اعجاز بنویسمش . توی زندگی یک لحظه هایی هست که می دانی راهی را باید بروی . که اعجازی در کار است و راهی را باید رفت و باید به قول آن آواز قدیمی «پارو نزد »‌و باید همراه راه شد . این سفر پر بود از راه ، از شعر ، از شگفتی ، از پرکاری ، از زیبایی ، از همدلی و همزبانی و هم آوازی . باید اینهمه راه می آمدم ، باید ، باید .
و مثل همه پروازهای دوسره ، این سفر هم بلیط برگشتی دارد که نشسته اینجا کنار دستم . و این پاییز ، مثل همه پاییزها دارد هی می بارد ، و این پنجره هنوز هم به حیاط پر درختی باز می شود که غرق شده در بوی خنکای باران .

هی نگاه می کنم به یادداشتهای پراکنده .. ‌ششم اکتبر ، «همین نسیم ِ بوی باران زده ، همین سنگفرش ِ پر از آوازِ قدم ، همین ضرباهنگ ِ خوب ِ بی وزن . همین پاییزِ یک جور دیگر .»‌ ، یازده اکتبر ، «همین آن ِ آرام ِ خوب ِ چه انگار آشنا -و ماه و میدانچه -و برگْ باران ِ کوچه بن بست - پر از نهیب ِ مبادا» ، و آنهمه ماه و میدانچه ، و آنهمه برگریزان . آنهمه سبکباری ، آنهمه کار کردن ، آنهمه آواز . این پاییز یکجور دیگر را هی می خواهم متوقف کنم ، هی می خواهم اکتبر اینطور عجول نباشد . هی می دانم که کلمه باید کم بیاید . که نباید نوشت . نباید . انگار که چیزی از وزنش کم می شود اگر به شعر در آید.

و امروز که پیش از راه افتادن نشستم کنار میدان لستر یک دم ، و گفتم هیچ دوربینی نمی تواند این کبوترهای دانه چین را ، این پسری را که نشسته تنها روی نیمکتی با یک دسته گل و هی موبایلش را چک می کند به انتظار ، این دختربچه مو قرمزی را که می دود دنبال کبوترهایی که انگار نه انگار آدمیزاد دارد بالای سرشان راه می رود تند تند ، هیچ دوربینی نمی تواند اینها را بگوید ، هیچ عکسی ، هیچ لنزی ، که باید باشی تا بوی غبار برگهای خشک را ، که صدای همهمه مردم را ، که پوسترهای جشنواره فیلم را ، که آواز نوازنده ای صد متر آن طرف تر را حتی . بعضی چیزها را نمی شود عکس گرفت . و من مانده ام و آلبومی سنگین از عکسهایی که هرگز نمی توانند گرفته شوند .

توی مسیر لندن به آکسفرد همه آوازها توی سرم می چرخد ، پیرمرد دوست داشتنی هی می خواند «وقتی باد آروم آروم» و هی بغض می آید و یاد آنهمه که خواندیم و خندیدیم . و هی لئونارد کوهن می آید و هی می خواند «این رسم خداحافظی نیست» و هی نامجو همش دلش می گیرد و هی یکی آن وسط فریاد می کشد «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ..» .. چه همه روی سنگفرشهای سوهو راه رفتیم ، چه بلند وسط میدان لستر «سراومد زمستون» خواندیم ، چه همه گفتنها و شنیدنها و راه رفتنها .

توی مسیر ، هی یادم می افتاد به یکی از نوشته های بی تا ، و آن مریض زمان انترنی ش توی بخش روان که هی می خواند «زندگی هنوز خوشگلیاشو داره» و هی هایده توی سرم می خواند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره .. نمی دانم چرا . شاید تا یادم بیاید که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره ، که این سفر حکابت همین راز ساده بود که رفته بود از یادم انگار . یک چیزهای شگفت انگیزی هست توی زندگی ، از آن آنات بی تعریف . از جنس چیزهایی که زندگی ت را برای همیشه عوض می کند ، حتی اگر هیچکس نداند . خودت می دانی که حکایت بلیط و طیاره و تاریخها نیست این حال. حکایت چیزهای ساده ست ، چیزهای خیلی خیلی ساده ، از جنس راه رفتن زیر نور چراغهای میدان راسل ، از جنس نیمه شب نشستن در جوار ماه و میدانچه ،‌ از جنس راه رفتنهایی که خستگی ناپذیرند ، از جنس همین بارانهای بی وقت ، از جنس یک استکان چای خوش عطر ، یک وجب بوی رودخانه که باد پرت کند توی صورتت ، کار کردن های تا دیروقت شب ، سیصدبار یک آهنگ را از اول تا آخر گوش دادن .

و شبهایی از این دست .. اینکه هی می دانی که دارد وقتش می رسد که بارت را ببندی ، اینکه بی هیچ دلیل و مقدمه ای میان این گفتنها از ایرن فیشر نازنین حرف بزنی و چند دقیقه بعد ایمیلی بیاید و بگوید که ایرن فیشر هم رفت ، و و بعد از مرگ خوب و مرگ بد بگویی و یادت بیفتد به حمیده و بخش انکولوژی و همه چیزهایی که ساده نیست حرف زدن ازشان ، اما با این حال تو هی بگویی و هی نفهمی که داری میدان راسل و برج شماره دو ال اس ای و کوچه قنات و میدانچه مکلنبرگ را پشت سرت می گذاری و راهی می شوی و هی بدانی که چه ماهرانه داری می خندی و انگار نه انگار که حبابی را توی دستت گرفته ای و داری راه می روی ، که اگر بشکند.. بعد باید خانه ایفلی باشد و بارانی بی امان و این پنجره تا برگردی و اجازه بدهی بشکند . وخواننده بی نام دوست داشتنی هی بخواند «وقتی باد آروم آروم..» و تو هی خواهش کنی که نخواند و او هی بخواند و تو تکیه بدهی به لبه این پنجره و باران را نفس بکشی و یادت بیاید که خوشبختی یعنی اینکه توی زندگی بشود آدمی مثل ایرن فیشر را شناخت ، یا بشود گذر ساعتها را نفهمید گاهی ، بشود اینهمه راه آمد لندن و فهمید که چه چیزهایی مهم است و چه چیزهایی اصل ، بشود آرام بود و سبکبار ، بشود هم آواز شد با آوازی ساده ، بشود از قاب پنجره ای بوی باران و نیمه شب ایفلی را نفس کشید ، بشود راه رفت در امتداد آرزوها ، بشود از ته دل خندید به آواز خواندن پیرمردی دوست داشتنی ، بشود بعدتر بغض کرد به آواز خواندن همان پیرمرد دوست داشتنی از بس که یک چیزی را جا گذاشته ای پشت سر و بشود اشک و خنده را آمیخت به هم ، بشود دلتنگ شد به وقت خداحافظی با لندن ، بشود دانست دست کم که این شب بارانی چرا دارد اینطور می بارد .

بعد از اینجا زنگ می زنی به مایک ، و میان حرف زدن بغض می آید ، تسلیت گفتن همیشه سخت است ، و سخت تر وقتی به زبان فرنگی باشد ، و سخت تر وقتی برای از دست دادن زنی باشد که زندگی اش کتابی شد که تو را سه شب پشت سر هم یک نفس بیدار نگه داشت . کتاب را که به من می داد به شوخی گفته بود «ایرن هم کوچی بود، باید برات جالب باشه » . کوچی ش را فارسی گفت . امشب یاد بزرگداشت ایرن افتادم ،‌ دو سال پیش ، بوستون . گفتم «ایرن زندگی اینهمه آدم -حتی من غریبه - را به قول خود فرنگی ها «تاچ» کرد» . خانمش گفت خوشحال است که ایرن فقط دو روز آخر بدحال بوده ، که عزیزانش دورش بودند ، و من باز یادم افتاد که اینها چقدر قشنگ سوگواری می کنند ، خداحافظی می کنند ، هی خاطره می گویند از آن آدم ، از چیزهایی که دوست داشت ، از جوری که بود ، و اینها آدم را آرام می کند . هی گفت .. گفتم «ایرن خوشبخت بود نه بخاطر اونهمه مدال و علم ، بلکه بخاطر شماها» و پیرمرد ساکت شد، از آن سکوتهای بغض آلود. هردو می دانیم که ایرن عمری طولانی داشت ، طولانی تر از آنکه خواسته باشد خودش ، و می دانیم که همه آماده خداحافظی بودند این سالها . اما یک لحظه هایی هست توی زندگی که دانستن منطقی چیزها مهم نیست و از درد آدم کم نمی کند ،‌مثل لحظه ای که مردی میانسال مادرش را از دست می دهد و ناگهان پسرکی می شود دلتنگ . مثل الان که دانستن منطقی چیزها این رفتن را آسان نمی کند و این را فقط خودم می دانم که وقتی سوار اتوبوس شدم امشب ، می دانستم چیزی برای همیشه عوض شده در من . پای تلفن با مایک یادم افتاد به روزهای بعد از رفتن مامانی ، زن و شوهر آمدند خانه ام و مرا واداشتند از مامانی حرف بزنم . لال شده بودم آن روزها ، انگار یک حقی را از من دزدیده بودند و من پرت شده بودم به دورترین نقطه دنیا . واقع شده بودم در زمان و مکان اشتباه ، نمی توانستم ، هی باز حرف زدند ، تا آخر توانستم یک چیزهایی بگویم . هی می پرسید هی من جواب می دادم ، از چیزهای ساده ، از جزئیات . یکمرتبه دیدم چه شادیها ، چه زیبایی ها ، چه خوبی ها بوده توی زندگی مامانی و توی زندگی من بخاطر مامانی ، آن روزها من فقط داشتم به روزهای آی سی یو فکر می کردم ، به آنهمه سختی که کشیده بود مامانی . می دانست چکار دارد می کند پیرمرد . بعدها فهمیدم چه می دانستند حالم را، چه سخاوتمندانه نزدیکانم شده اند ، فهمیدم که خوشبختی یعنی آدمهایی توی زندگی ت باشند که بفهمند چه مرگت است ، که زندگی کردن را ، دوستی را ، انسانیت را ، خنده را و گریه را بلد باشند . که بلد باشند صبر کنند حالت را طی کنی و بدانی که همان دور و برها هستند و می مانند ، به جای آنکه بهت بگویند چه حالی باید داشته باشی . همه اینها یادم آمد امشب .

حالا هی می بارد آسمان آکسفرد و صدای کوهن و پیرمرد ناشناس می آمیزد در هم و من دلم می خواهد می توانستم مثل نامجو از آن فریادها بزنم تا این حباب به کل برود از پیش چشمم کنار ، و نمی رود ، و می شکند ، و من می دانم چه مرگم است . بعضی حالها از ته دل هم شاد و هم غمگینت می کنند . و اینطوریهاست قصه زندگی .


و من راهی ام.

۲۳ اکتبر ۲۰۰۹
آکسفرد







۶ نظر:

Anahita گفت...

che khoob ke barmigardi. tamame harfe delam bood in neveshtat: فهمیدم که خوشبختی یعنی آدمهایی توی زندگی ت باشند که بفهمند چه مرگت است ، که زندگی کردن را ، دوستی را ، انسانیت را ، خنده را و گریه را بلد باشند . که بلد باشند صبر کنند حالت را طی کنی و بدانی که همان دور و برها هستند و می مانند ، به جای آنکه بهت بگویند چه حالی باید داشته باشی ..

ناشناس گفت...

خوشبختی "یعنی اینکه آدمهایی در زندگیت باشند" كه چشمانت را بر زیبایی هایی باز کنند كه قربانی روزمره
گی گشته اند


خوشبختی شاید این باشد كه بتوانی از با چگالی ترین غمها شور زندگی بیافرینی

Bita گفت...

ارکیده چه خوب که تو می نویسی. و این که خدا کند که زندگی هنوز خوشگلی هاش و داشته باشد..

ناشناس گفت...

ممنون ارکیده از این كه مینویسی
و این متن افسار گسیخته هم برای اینکه تو خوب درکش میکنی:
----------------------------------------------------------

در من بغضی بزرگ زندگی می کند كه حتی با نغز ترین سروده ها در هم نمی پاشد.
حتی جانسوز ترین غزل ها
یارای ذوب کردنش را ندارند

خنده هایم به او آغشته اند
و گریه هایم
او را آرام می کنند

در من بغضی بزرگ زندگی میکند كه با همه بغضهای عالم دوست است
و فراموشی هایم را به من گوشزد می کند
و در لحظاتی ناب
مرا بر هر چیز و هر کس عاشق می سازد

در من بغضی است
كه مرا بارها از پوچی رهایی بخشیده
و به من آموخته
فرار از بدبینی را
و لذت درد ها را

در من بغضی است
كه شاید یادگار پاکی نیاکانم باشد
و عصاره رنج دیده گی اشان
و شاید نشانی از حماقتم


میزمویز گفت...

شاید نسیمی آید و بویی ز باغت آورد.
تا در هوایت گل کند خاکستر پرهای من...

Damon گفت...

در زندگی زخمهائی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد
این درد ها را نمیشود بکسی اظهارکرد، چون عموم، عادت دارند این درد های ِ باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های ِ نادر و عجیب بشُمارند ویا با یک لبخند شفاف و بسیار مسخره از آن بگذرند،
اصلاً احساس نمیکنی از زمینی فکر میکنی افیون و برا چی ساخته خُدا؟ که تو بابلسر سه بار حُقه رو پُر و خالی کنی
که بهت بگن قد یه گونی زُغال عاشقتم؛ وقتی یادش میاُفتم سُرفم میگیره، ای زندگیه دیگه، میگن رو پیشونی هر کس نوشته کی میاد، کی میره من که دلم نیمخواد زیر پوست کس دیگه ای باشم همینکه میدونم خودمو ، همه پسکوچه هامو میشناسم خوشحالم حالا میخواد برگرده یا نه، عمر از دست رفته رو میگم ، باختیم رفت هالام هنو تا مرگ اگه فاصله ای باشه تو زد و خوردیم شاید رو پیشونیمون نوشتن به نوشته ها نباید توجه کرد به ننوشته ها باید نگریست درست از سه جافی مُماس بر مَماط و موازی با داشتن ازطراب ِ نیافتن مثل سوت قطار داخل دود و ایستگاهی نیامده حتی در داستانی
باید برم، صادق صدام کرد.

برای نوشتهء بینهایت زیبا و عمیق شما،
دامون
سه شنبه ٤ آذر ١٣٨٨