۱۶.۹.۸۸

«که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان »‌


جا گذاشتم یک چیزی را ، یک تکه ای را ، توی گیت شماره ۳ هیترو ، توی هیتروباس که از مرکز شهر آکسفرد راه افتاد آرام و متین و مرا کَند از جادوی سپتامبر و تلاطم اکتبر . فکر کرده بودم برمی گردم یک وقتی برش می دارم ، شاید کریسمس ، شاید سال نوی فرنگی ، چه می دانم . بعد هزار دغدغه آمد از جنس روزمرگی و ددلاین و تصمیم . توی کوچه های جوانی و دیوانگی های لئونارد کوهن هی راه رفتم ، بی نشانی از دیوانگی های پیرمرد ، کوچه ها را سوال فرش کرده بود . بعد ، آن روزی که در امتداد جاده سرخ و زرد و ارغوانی مونترال تا بوستون راندم ، چیزی از آن جاده به جانم نشست . چیزی از جنس واقعیت ِ زندگی هایی که پر از جاده اند ، پر از راه ، پر از ِاِگزیت های شماره دار که اگر یکی را درست نگیری سر از جای دیگری از زندگی در می آوری . گفتم کی می داند اگزیت درست کجاست ؟‌ هیچوقت نمی شود دانست . گفتم این راندن و این جاده را هرگز فراموش نحواهم کرد ، به خودم گفتم که غرق آنهمه آوا پنجره ها را باز گذاشته بودم به رسم آن قدیمهای رفته ، انگار که باز اتوبان نیایش باشد و چمران و صدر . پیرمرد دوست داشتنی می خواند و وزن سوال در جاده پخش می شد .
یک چیزهایی هست در زندگی که بودنشان لازمه و یادآورد نبودنشان است . انگار فقط واقع می شوند که یادت بیاورند که نیستند . بعد باید بگذاری همین آواها کار خودشان را بکنند . سکوت وظیفه می شود ، وظیفه ای سنگین .

جا گذاشتم یک تکه ای را باز در یکی از اینهمه گیت و پلاتفورم و ایستگاه . بعد زندگی اتفاق می افتد بدون اینکه از تو بپرسد کجای کاری . بعد می مانی ، ماندگار می شوی در یک چیزهایی از جنس مسوولیت و کار و ددلاین . بعد -نه که چیز تازه ای باشد - همه چیز معلق می شود . در این معلقی گاهی یک ماه تمام می گذرد تا واقع شوی در واقعیت . و این میان ، سوال تمام پاییزت را در بر می گیرد . غلت می خوری در سوال . بی جواب ، صبور .

هی آواز می ریزد به جان این روزها ، این روزها که باید کار کنم و بنویسم و این تز مثل بختکی به گردنم آویخته . هی آواز می ریزد . در این روزهای تعلیق ، بیش از هر وقتی واقعیت ِِ خانه ویرانی مان به آدم دهن کجی می کند . فردا یکی دیگر از آن روزهای فریاد است ، روز پانزده به علاوه یکم از ماه آذر . روز همان خیابان بلندی که بلوار کشاورز را به انقلاب وصل می کرد و در دانشکده فنی به آن باز می شد . فردا از آن فرداهاست و باز با آن اضطراب می آید . دارد شش ماه می شود این التهاب ِِ از راه دور . همین روزهایی که راهی به پایان نزدیک می شود ، لاجرم هی به آغازهای پشت سر فکر می کنی . توی هر جاده ای ، وقتی به اگزیت ها و انتخابها نزدیک می شوی ، باز این درد در استخوانت می پیچد . اینکه راهی را آمده باشی به هوای انتخابهایی که یکی شان حالا دیگر نیست . یک جور دردناکی دیگر نیست . انگار که رفته باشی سرکوچه چیزی بخری و برگردی خانه و ببینی که در را پشت سرت بسته اند . و این بستن توی ذهن ها و هواها اتفاق می افتد ، کسی رسما کلیدت را از تو نگرفته . شاید هم گرفته . همین شاید هاست که دردناک است . آدمی می شوی که قرار نبود بشوی . و تا باورت بشود ، عمری گذشته به صبرکردن و آرزومندی . جبر جغرافیایی ِ مضطربی ست .

میان اینهاست که برگشتن به خیابان بیکن اتفاق می افتد ، برگشتنی که بیش از برگشتن به یک خیابان ِ بلند است . برگشتنی ست به آن دیروزهای خوب ، به حریم درختهای ماگنولیایی که این روزها عریان ایستاده اند به تماشای پاییز . دیشب کنار همین پنجره هی «برف نو برف نو سلام سلام» آمد و هی توی سرم چرخید آن آواز قدیمی که نمی دانم شعرش از کی بود حتی .. «ببین باز می بارد آران برف - فریبا و رقصنده و رام برف .. » و گفتم همین روزها یلدا می آید و چه خوب که این سال فرنگی رو به پایان است و چه خوب که نیست آن خیابان سرد زمستان زده یک سال پیش .

در هوای این روزهای کار و ندانستن و سوال و ددلاین ، صداها قاطی می شوند . گلپا می خواند و نامجو از آن فریادها می زند و پیرمرد دوست داشتنی بغض می آورد و مَری ویلسون هی می گوید «پرهپز ، پرهپز ، پرهپز » و آدمیزاد هم این وسط قضیه ای ست . گاهی حیران می مانی که آدمی چه غریبگی ها می کند گاهی با خودش ، چه مکانیسمها دارد برای جواب ندادن به خودش . سهراب گفته بود «من اناری را می کنم دانه - به خود می گویم - کاشکی این مردم - دانه های دلشان پیدا بود» . چه جور دیگری می شد اگر دانه های دل آدم پیدا بود ، چه دنیای دیگری می شد دنیامان .


پراکنده ام . پر از پراکنده گویی . که حکایت این روزهای زندگی ست .

۸ نظر:

Maryam گفت...

Beautiful as always...

Azadeh گفت...

ارکیده ارکیده عزیزم
آه از دغدغه های روزمرگی و ددلاین، من هم آدمی شدم كه قرار نبود، اصلا قرار نبود.. شبها خواب میبینم كه برگشته ام خانه، و هر بار، و هر شب دربدرم در جستجویی..و
پیدایش نمیکنم... دریغ و صد دریغ كه وقتی اینجا آمدی، به قید صد بند ناگفتنی فرصت از دل حرف زدن با تو را از دست دادم...

میزمویز گفت...

چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
دل بر سر آن گوهر یکدانه نهادیم...

هوس مبهم گفت...

زندگی سختیه/ این دل کندن های همیشگی و سخت تر از سخت

mizmaviz گفت...

یلدا نگاه کن!
پاییز هم گذشت
نامه نویس عهدشکن اعتراف کن!
امسال سال چندم تاخیر کردن است؟!
ان شور جاودان شما نیز هم گذشت؟!!

مازيار گفت...

سلام. داستان زندگي آدمها داستان مسيرهاي پيموده و نپيموده اي است كه در حال تكرارند. دانه هاي دل آدمها نيز پيدا و ناپيدا مشمول اين تكرار است و سرآخر مي بيني كه تكرارشان دلزدگي را برايت به ارمغان مي آورند.
عادت مي كنيم به تكرار روزگار. حتي عادت مي كنيم به جا گذاشتن خاطراتمان در امتداد جاده ها. عادت مي كنيم به همراهاني كه در مسيرها مي آيند و در ذهن ما اثر مي گذارند و مسيرهاي جديدي را به رويمان مي گشايند و گاهي مي بندند. عادت مي كنيم به درهاي بسته و بازي كه در مسيرهايمان مي بينيم. عادت مي كنيم به اسامي تكراري خيابانها و كوچه ها و گاهي بدون فكر از آنها گذر مي كنيم تا به مقصد برسيم. عادت مي كنيم به ددلاينهاي مكرر كه براي واداشتن ما به حركت ابداع شده اند و گاهي مي بيني كه خودمان ددلايني مي شويم براي فردي ديگر.
شاد باشي و موفق

ناشناس گفت...

ای کاش گوش دنیا را توان شنیدن این داستان بود
ای کاش حداقل این داستان سر باز میزد از خوش آواز نمودن در گوش عالم
اما افسوس که محدودیم به انسانیت خود، و بیصدا، حتی از خود، در عمق جعبه هایی که ازشان میگریختیم سقوط میکنیم....

ناشناس گفت...

ارکیده جان سلام
امشب خیلی خوشحال شدم.
آخه بیخوابی به سرم زده بود. داشتم همینطوری تو نت چرخ می زدم که خیلی خیلی تصادفی به وبلاگت برخوردم. تمامشو با لذت خوندم. مطالبت مثل همیشه زیبا و دلنشین بود و برای من، یادآور دوران دانشکده و شعرات. چه خوبه که طبیعت وجودت هنوزم بوی ایرانو میده. انشالله هرجا هستی موفق باشی. موفقیت شما و بقیه دوستان همیشه خوشحالم میکنه.
ارادتمند شما
حبیبی. تهران. ٢ اسفند 1388