۴.۱۲.۸۸

بگذرد این روزگار ..

این نوشته مال یک ماه و ده روز پیش بود . باید زمان می گذشت تا برگردم بخوانمش ..


--------------------------

چهاردهم ژانویه ۲۰۱۰

پاییز -نه آنطوری که بی محابا آمده بود - که ذره ذره تمام شد . برف و سرما و سال نوی فرنگی آمدند در حالیکه جا مانده بودم در میان این کاغذها و دستی که باز رفت توی آتل و تایپ کردن را یک ماهی ناممکن کرد و بهانه شد برای سکوت بیشتر . «نامه پاییز» را هم حتی نتوانستم تایپ کنم اینجا . سکوت گاهی اما نه فقط از ناتوانی دستی از نوشتن ، که از ناتوانی گفتن هم هست و اینها همه دست به دست هم داد تا یک ماه بگذرد و بغضی نشکسته باز نشود - تا امشب .


هفته های وسواس گونه خبر خواندن و تلاش مزبوحانه برای جمع و جور کردن فکر و تز و خواب و بیداری ، که در هم می آمیزند میان صاعقه صاعقه خبر که می آید . از پس آن تابستانی که زندگی هامان را برای همیشه عوض کرد زمستانی آمد که در آن تاریخ صاعقه وار نوشته می شود . من جا می مانم هی از بهت و بغض خودم حتی . هی فکر می کنی یک چیزهایی هنوز ناممکن اند ، اما بعد باورت می شود که نیستند . مثل محرم الحرامی که هی توی کتابهای دینی مان یاد گرفتیم که حتی جنگ را آتش بس می داد . مثل حرمت دانشگاه که شکسته نمی شد . بعد طول می کشد تا برسی به بهت خودت ، تا در جانت بنشیند هیبت اینهمه ، تا شکستن بغضی که چندی بود اینطور نشکسته بود - تا امشب .


طول می کشد باور ، اما کامل نمی شود هرگز . باور هیچ حادثه ای در زمان رخ دادنش کامل نمی شود . سالها می شود اسیر هضم حادثه ماند . نه مگر که نسل من هنوز خواب بمباران می بیند ؟ نه مگر که به اشاره صدایی فراموش شده که حالا روی یوتیوب می خواند ، حالش عوض می شود و خودش هم نمی داند چه دردی ش شده که یکباره مضطرب می شود تا حد مرگ ؟ حالا هر تصویر شناور ، هر صدا ، هر خبر صاعقه وار ، مگر یک شبه باور می شود ؟ باز صبح می شود و کار و زندگی - یا هرچه از آن باقی مانده میان اینهمه هی دویدن از این دنیا به آن دنیا که هشت ساعت از هم دورند - و باز سر را بالا گرفتن و تلاش - تلاشی خرد کننده - برای دمی تمرکز ، برای کمی کار کردن دست کم . باز اما شب می شود . باز صاعقه صاعقه خبر . کاش می شد برید این بند ناف را . گاهی فکر می کنم کاش می شد فرار کرد ، انکار کرد اصلا هر جور اتصالی را . کاش .

بعد فاجعه از آنجا شروع می شود که رد زمان را گم می کنی . که مدام فکر می کنی و متصل می مانی . دیوانه وار متصل می مانی . اما خودت را جمع و جور کرده ای کمی - دست کم آنطوری که می توانی دو ساعتی مثلا تز بنویسی ، بعد اما کلافه شوی که حتی آنجا هم گزیری نیست از هیبت رنج . کاش توی این تز لا اقل جا بود برای فرار از زندگی ،‌از آدمیزاد . گاهی فکر می کنم چه همزمانی ناخواسته ای .

بعد هی سعی می کنی . آدمهای با ارزش و نازنین برات از تجربه تز دکترا نوشتن هاشان می گویند که بدانی تنها نیستی در این تجربه ، قصه هاشان شنیدنی ست ، مثل خاطرات سختی کشیده ها و آسیب دیده ها . که دوران سختی ست و الخ . تو هی گوش می کنی . اینها یعنی که تنها نیستی ، نبوده ای . اما هستی . چطوری می شود گفت به مهربانی شان ، که گور بابای تز . که خود تز بس بوده برای یک عمر خاطره گفتن شما با سختی هاش و هی نوشتن ها و هی گم شدن میان فکر ها و هی عوض کردن ساختار فصلها و هی قفل شدن در یک پاراگراف و هی هفته ها خیره شدن به یک متن که آن چیزی که باید نیست و چه و چه . من اما چطوری بگویم برای مهربانی شان ، که نقل این حرفها نیست . که ما گیر کرده ایم یک وقتهایی در این فلج عصبی جمعی، در این بهت ِ نیمه ،‌در این باور قطره قطره. که اصلا گیر ما توی همین ممتد بودن ِ باور است ، توی کش آمدنش . کاش می شد هر صاعقه را درجا هضم کرد ، شکست ، و باز بلند شد . اما ما درجا خرد نمی شویم . ذره ذره باور و امید را می چشیم ، کند و طولانی و کشدار . توی خواب و بیداری و کار و خورد و خوراکمان می رود بی که بفهمیم . بعد باید یک آن ، یک تصویر ، یک صدا ، بیاید و بزند آن ضربه لعنتی را که بشکند آن بغضی را که نمی شکست ، نشکست - تا امشب .


بهانه تماشای یک فیلم مستند ساده کوتاه بود . همین . قصه زنی که رانندگی می کند در تهران، در تهرانی که مثل دلداری از زمانهای دور ، نه مال توست نه از دل رفتنی . شاتهای رانندگی زن در شب ، شب تهران ، و صدای سیاوش قمیشی ، و آهنگهای دامبولی که فقط باید صاعقه زده باشی تا اشک بریزی باهاشان وقتی تماشاچی های فرنگی دارند می خندند به لوطی وار حرف زدنهای زن راننده . که یک آن ارشمیدس وار برای همیشه بفهمی که گیر ما توی همان خیابانهایی ست که توی خوابهامان می شود شبها در آنها راند و پرت پرت صدای برف پاک کن را شنید و باران را بو کشید . اینها که می گویم اصلا بحث نوستالژی و ناله و دلتنگی نیست . من دلتنگ فلان کوچه و فلان خاطره نیستم الان. نقل اتفاقی عظیم است . حرف پرتاب شدن از دورانی به دوران دیگر است ، بحث دغدغه کرامت انسانی ست . . حرف دل نگرانی برای همه آن چیزهایی است که تا دیروز از حدود تصورت از اتفاق بد و محتمل خارج بودند . حرف یک لحظه تصور حال آدمی ست که کتک می خورد ، که عزادارست ، که گمنام است. فکر ناممکن هایی ست که ممکن می شوند . و حرف دانستن این است که اتفاقها با اتفاق افتادنشان تمام نمی شوند . که هر یک ناممکنی که ممکن می شود ،‌ با روح فردی و جمعی ما یک کار کارستانی می کند ، بی صدا ، بی هیاهو . ساکتی . لبخند هم می زنی . بعد یک جای بی ربطی مثلا بعد از یک مستند کوتاه ، سوزان یک چیزی می پرسد از ایران ، بعد تو اصلا سعی هم نمی کنی این همه را توضیح بدهی ، اصلا ، فقط یک خبر را می گویی ،‌ از همین خبرهایی که حال غریبش از صبح توی گلوت جامانده ، و همینطوری وسط گفتن به سوزان ، می زنی زیر گریه .


هیچ صاعقه ای در لحظه آمدنش کامل باور نمی شود . هضم نمی شود . دور که باشی ، گاهی حتی سالها طول می کشد تا اپیزودی از بغضی بشکند . تا باورها و بهت های نیمه هی کش بیایند و کم کم کامل شوند . بعد خودت فقط می دانی که هر بغضی که می شکند مال کی باید باشد . یکی مال دو سال و نیم پیش است ، یکی ش مال سه شنبه ، یکی ش مال امروز صبح . صاعقه صاعقه خبر را مگر می شود یک جا به جان گرفت ؟ این همه تمام هم نمی شود ، باز هم یک جایی بر می گردد . آنقدر بر می گردد تا باور صاعقه شان کامل شود . و اینطوری ست که این راه پر از سکوت است . آنجایی که باز بتوانی قصه ای را بگویی ، شنیده شوی ، این گفتن و شنیده شدن بخشی از باور است ، بخشی از سیر ناگزیر بهت . اینطوری ست که بعد از بیست سال آدمها خاطرات دهه ای تاریخی را تازه می نویسند . باید بگذرد زمان لعنتی .


شبهای ناتمامی ست .


پیوست:

یکی دیگر هم مستند شمارش معکوس بود، روزشمار یک دختر کنکوری بود که اصلا حال و روز خودش و خانواده اش جز برای کنکور داده ها به جنون جمعی می مانست . چه یادم رفته بود آنهمه اضطراب را ، آنهمه حس ناامنی از فردا را . آنهمه بیهوده ، آنهمه بیمار نوجوانی کردن را . آنهمه همه آینده به چهار ساعت ناقابل بند بودن را . یادم افتاد به یک یادداشتی که از همان روزها دارم و توش هی نوشته ام این رقابتهای پوچ ، این رقابتهای حقیر ، یک شعر مزخرفی بود ، ولی این دوتا عبارتش یادم مانده . آنهمه مثلا کول بودن را وقتی که کار خودت را می کردی و درست را می خواندی اما به سبک خودت ، بعد هم یواشکی گردون و ادبستان و چه و چه می خواندی و هرچه سریال مزخرف بود تماشا می کردی که مثلا اینها تفریح بود . چه یادم رفته بود آن صحنه نشستن مادرهای نگران کنار خیابان را در حال دعا کردن ، و آن مادری را که صبح روز کنکور مرحله اول به مادرم با عصبانیت گفته بود دختر شما چرا حالش اینقدر خوبه ؟ یعنی که روحیه دخترش لابد صدمه می دیده از دیدن ما . جوانی کردیم جدا میان اینهمه بیماری فکری . انگار برای مراسم مرگ و زندگی آماده می شدیم . چه یادم رفته بود روز و شب ِ قبل از کنکور باید ریلکس بودن را و بیرون رفتن با خواهرم که آخر صفا بود و مرا برد باهم گشتی زدیم و توی ماشین کلی موزیک گوش کردیم و چقدر ماه بود این خواهر من ، و البته چه نگران وقتی که من باید حتما همه سریالها را می دیدم و همه مهمانی ها را می رفتم که آن یکی خواهرمان داشت عروسی هم می کرد وسط این ماجراها . چه یادم رفته بود که امتحان زیست معرفی ندادم چون وسط سفره عقد بودم و فضول ماجرا و چه ماه بود خانم شریفی که گفت اشکالی نداره و کلا چه خوب شد که نرفتم امتحان بدهم . یادم رفته بود این مراسم فامیلی کنکور را ، کتاب شیمی آلی به دست نظریه دادن در مورد سفره عقد را ، و فرق احمقانه ۹۶ درصد با صد در صد را ، که یک سوال چهار گزینه ای ناقابل بود . اما توی فیلم ، یک لحظه هایی بود که هیچ ربطی برای من به کنکور نداشت . اما اصلا باید می رفتم این دوتا فیلم را می دیدم که این بغض بشکند . که دختر زنگ بزند به مامان بزرگش و بخواهد که مامان جون تمام ِ مدت کنکور قرآن بخواند ، و باید حتما می گفت «دعای امتحان» که حجم ِ اینهمه باور ِ نیمه تمام تنم را بشکند تا بعد از دو سال و نیم ، کمی ، فقط کمی باور کنم که نبودم و مامانی رفت و نیست حتی اگر من باشم روزی .



۲ نظر:

میزمویز گفت...

به قول شریعتی:

بگزار تا این سالهای حرام بگذرد....

Bita گفت...

و آن‏چه كه زيبا نيست زندگى نيست
روزگار است

«شمس لنگرودی»