با تاخیر - پانزدهم ژانویه ۲۰۱۰
باید حتما همین امشب می بود شب تماشای «فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد» . همین امشب که خانه روبروی من خیابان را روی سرش گذاشته . در این خیابان آرام ، خانه روبروی من متعلق به دانشجوهای لیسانس ام آی تی ست ، بچه های هجده نوزده ساله ای که همکلاسی شان جلوی چشمشان کتک نخورده . اتاقهاشان پرده ندارد . مهمانی دارند . صدای موزیک خیابان را برداشته و رقص نور سرخ و کم سو پخش شده توی خیابان . نشسته ام به تماشای شادی شان ، شادی ساده به تاراج نرفته شان ، ترسهای نداشته شان ، چیزهایی که محال است بتوانند تصور کنند مثل پرت شدن از پنجره در حال فرار از مامورانی که می ریزند توی مهمانی و مردن به همین سادگی . یا نمردن ، و زندگی کردن به هر قیمتی و روزی بالاخره فریاد زدن و در جوابش گلوله خوردن .
پنجره ، مونیتور کامپیوترم را قاب گرفته . فیلم واقعی ، تقارن این دو پنجره است . نشسته ام به تماشای جبر جغرافیایی . و دلم از آن فریادهای نامجویی می خواهد
۱ نظر:
یاد وبتگنشتاین افتادم. ااگر اشتباه نکنم در جواب خواهرش که اصرار داشت زندگی عادی ای را دنبال کند گفته بود: مثل کسی هستی که کنار شومینه داغ به پنجره خیره شده و لرزیدن عابری زیر باران را درک نمیکند.
میزمویز
ارسال یک نظر