۴.۱۲.۸۸

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید...

«ال تا خود سحر همان جا نشست . مثل تندیسی در سکوت . تمثالی از دلگرمی یک عمر که بتوانی روی بودنش حساب کنی . همیشه

با خودش فکر کرد چقدر سالها مهم اند . در گذر از سالهاست که می شود فهمید یک چیزهایی را هیچوقت نفهمیده ای . باید وقتش بشود تا آدم شگفت زده شود از عمق یک چیزی که دست کمش گرفته بود یک زمانی . یک زمانی ال توی میدان راسل اشاره کرده بود به پنجره خانه ای که سیلویا روزی در آن زندگی کرده بود . حالا سیلویا در ناپل ماندگار شده بود و هنوز طرح می کشید . خندیده بودند . همانطوری تا خود ترافالگار پیاده رفته بودند و قصه های معمولی گفته بودند ، از اتفاقها ، از سالها ، به زبانی که نه فارسی بود نه انگلیسی . زبانی که توی دنیا دونفر فقط بلدش بودند. خندیده بود . ایستاده بود به تماشا ، به تماشای خودش که حالا می دید مثل قصه ای نوشته شده بود در یاد کسی . گفته بود «عجب ..» . و گفته بود «چه خوب که گذشته ایم » و روش را گردانده بود به سمت سمت شیر سنگی کنار میدان . بعدتر ، حتی در یکی از کافه های میدان راسل نشسته بود و بی هیچ تردیدی همه این حرفهای معمولی را همراه با یک شات قهوه سر کشیده بود و از جاش بلند شده بود و راه افتاده بود به طرف موزه ، یعنی که به این اتفاقات معمولی باید فقط لبخند زد و گذشت. توی هوا انگار جادوی آرامش ریخته بودند

.

. دیروزهای دور ، و دیروزهای نزدیک ، از تمام این امروز ِ نامفهوم دور بودند . رد سپیدی که نشسته بود بر شقیقه های ال امتداد خط دیواری بود که دیروزها را دور و دورتر می کرد . حالا بعد از این همه وقت ، ال آمده بود تا بگوید که هیچ چیزی معمولی نبود . که هنوز همان جا نشسته ، تا هروقت ، در سکوت ، مثل تندیسی آرام . که سالها مهم اند . لازم اند . شگفتی ها در خود دارند . آدمها گاهی راهها می روند باورنکردنی . در منتهای نگاهی آبی ، از گیسوان سیاه زنی شعر می بارید انگار. یا شاید نه . در منتهای نگاهی آبی ، مهربانی بی دریغ مانده بود فقط . حیرت همیشه شاید در بی انتظاری می آید ، با بی دریغی ِ مهربانی های بی هیچ انتظار ، مهربانی های بی امید ، مهربانی هایی که هیچ دلیلی جز خودشان ندارند.

. نشست توی قاب پنجره ، کنار سکوت و سوال .

« پنجره را باز کرد ، سوزی سرد هور کشید توی صورتش . داشت صبح می شد



از «قصه های ناتمام»ا

۲ نظر:

میزمویز گفت...

در باره الی!!!!!!!!!

ببخشید خندم گرفت.

ناشناس گفت...

ببینم نکنه گشتن با چینی ها در تو اثر کرده.
mass production میکنی!
نمیای نمیای. وقتی میای چهارتا چهارتا. سهمیه زمستان تمام شد. بریم تا بهار دیگه!
میزمویز