۴.۱۲.۸۸

لحظه


و باد ،

دستمالی را که به گردن بسته بودم با خود برد

تا رودخانه یادش بماند

از آن پلی که به کلیسای جامع پل قدیس می رسید

تا فردا

راه درازی بود ...


- امشب

بوی آن هوای آکنده از مهتاب

سرک می کشد در خاطری لبریز از شبهای سپتامبر

و حال خوبی ست

یاد ِ لحظه ای که پاییز رسیده بود




۱ نظر:

ناشناس گفت...

غنیمته دمی ارامش بین این همه خبر ناجور
میزمویز