۳۱.۴.۸۹

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید...


باید چند روز می گذشت تا بتوانم صدای خودم را پیدا کنم باز . تمام شد . چهارشنبه چهاردهم جولای ، در عرض دو سه ساعت توی چهار کلمه پنج سال بحث و چالش را چپاندم و ساده کردم . کمیته تز من کمیته خاصی بود . چهارتا آدم زیادی کار درست در سه رشته، دو تاشان تا دقیقه آخر اجدادم را آوردند پیش چشمم با سخت گیری هاشان در مورد متن و ساختار و غیره . اما روز دفاع خیلی شرمنده م کردند ،‌ خیلی . چهارشنبه گذشت ، با هدیه نازنین مایک ، با شری که هی بغلم می کرد و هی می گفت «آی ام سو پرود آو یو» ، با وی کی دوست داشتنی که از مونترال آمده بود و همان روز عصر پرواز برگشتش بود و گفت به خاطر من کفشهای «کول» کانورسش را پوشیده بود ، با بایرن که یک جایی توی اندونزی بود و نتوانست اسکایپ کند و سوالهاش را مایک پرسید . یک شخصیت خاکی و دوست داشتنی و ژولی پولی ای دارد وی کی ، مثل بچه ها ، این آدمی که پزشک و مردم شناس برجسته ای ست هم در آمریکای شمالی و هم در دنیای فرانکوفون . یک همچین کمیته ای بود کمیته من از بابت آدمیت و «یاد بعضی نفرات روشنم می دارد» . دیروز رفتم سراغ شری که داشت با ادیتورش روی کتابش کار می کرد و هی برای او تعریف می کرد از روز دفاع و هی می گفت تو که می دانی من چه به ندرت از کاری راضی ام و این حرفها . آدم بی نهایت سخت گیری ست این زن که یکی از آن نفرات ِ زندگی ست . از آن روزهای خوبش بود به گمانم ، سرحال و هیجانزده . گفت که این «همکاری» ادامه دارد و من هی فکر کردم چی شد که این آدمها شدند کمیته من ؟ چی شد که من اینطور خوشبخت بودم از بابت آدمهای دور و برم ؟ دوستهام که بهتر از آب روان ، و بودنشان کیمیا . شب قبل از دفاع در حالیکه داشتم داک مارتین و هتل بابیلون نگاه می کردم تا هی نوستالژیک نشوم ، یک آن یادم رفت به اولین روز کلاسها ، سپتامبر ۲۰۰۵. به اولین ها ، اولین مقاله نوشتن ، اولین هفته کلاسها که شونصد تا کتاب باید خوانده می شد ، اولین پرزنتیشن وقتی که بقیه آدمها پیشینه تاریخ و مردم شناسی دارند و تو مثل بز داری زیر کلمه ها خط می کشی و انگار که داری تکست پزشکی می خوانی شش تا ماژیک رنگی ردیف کرده ای جلوت . اولین مقاله پایان ترم و شبهای بیدار کتابخانه هایدن و کافه اوبون پن سر کوچه دانشکده . اولین مقاله پایان سال که تحلیل مقایسه ای سه رویکرد متفاوت در تاریخ روانپزشکی بود . اولین خروج از امریکا با خطر ویزا گرفتن ، پاریس و یونسکو و نشست ِ کتاب یونسکو . اولین برگشتن که خانه کوچکم را خانه کرد . اولین نتوانستنها و جا زدنها وقتی که بعد از از دست دادن مامان بزرگم مغزم قفل شده بود ، می خواستم بزنم به کوه ، و مایک تنها کسی بود که باور عجیبش به «می توانی» نگهم داشت . اولین سوگ ، که در تاریکی ش هزار سوال آمد و همزمان دوستی ها را از جنس دیگری کرد . اولین لحظه های شوک و از دست دادن ، اولین شریک شدنهای پر از اعتماد که یعنی کریس که از سر کار بیاید روی پله ها بنشیند و گوش کند ، یعنی فرزان که خودش را برساند میدان کندال تا من گریه کنم و او ساعتها همانطوری بماند و بشنود ، یعنی از جان ِ جان ِ زندگی گفتن با سالی و ممد و رعنا که بیش از دوست و رفیق اند، یعنی لیلی و هکتور و رسما عضوی از خانواده بِرنز شدن ، یعنی تاکیس و روسلا و جیو ، یعنی خیابان آلبانی و بیکن . آن سالها سالهای بی وقفه ای بودند ، تند و شتابان ، با چگالی بالا .


امروز ، بعد از یکی دو سال رفتم به آفیس قدیمی ،‌ آفیس دسته جمعی مان توی زیر زمین که از بعد از امتحانهای جامع دو سال پیش ازش کوچ کرده بودم . هیچکس نبود . میز من دفن شده بود زیر انبوه زونکن ها و فولدرها و کاغذها . قفسه کتابهام همانطوری دست نخورده . نشستم پشت میزم . یک حالی بود . یک تکه طولانی از من انگار حالا دیگر نیست و من باورش نکرده ام . یک شبه باید یک آدمی بشوی که آن چیزی که این سالها بی وقفه بودی نیست ، هر قدر که تا الان پرهیز کرده بودی از این گذار . مثل شب اول انترنی که دیروزش استاجر بودی . این میز پر از تهران است و آکسفرد ، تقویم های کتابفروشی باغ فردوس و تقویمهای کتابخانه بودلین . اینجا یعنی سال اول و دوم ، یعنی شب و روزهای زمستانی طولانی ، یعنی جمع بی نظیر «کولست» و دوستهای اروپایی که یکی یکی فوق لیسانس های مهندسی گرفتند و رفتند از اینجا ، یعنی جمع شدنهای جمعی و فیلم گرفتن ها و روسلا که همیشه اول فیلم شرح واقعه می داد ، یعنی تئاتر بینوایان و آرا بیرا کردن دسته جمعی توی سرما ، یعنی موزه جان اف کندی با تاکیس ، یعنی عید اولین نوروز و سورپریز آلخاندرا و روسلا و اولیا ، یعنی شمعی که روی کیک اولین تولد مشترک من و تاکیس بود و تا همین تجدید دیدار آخرمان در نوامبر روی یک کیک هویج دیگر نشست برای تولد آلخاندرا که شمع را نگه داشته بود اینهمه مدت . اینجا یعنی امتحانهای جامع سال سوم ، یعنی لورل و شکار و مایکل و نیک و سارا و سوفیا . یعنی روز اول ورود من که نیک سال بالایی برام حساب کامپیوتریم را راه انداخت و تا وقتی اینجا بود هم رفرنس همه مشکلات تکنولوژیک من بود و این هفته بر می گردد به بوستون برای دفاع از تزش . اینجا یعنی داستانهای دلدادگی های نیک که همیشه خدا توی یک رابطه ای واقع می شد یکجورهایی از بس که آدمهای قر و قاط می آمدند به زندگی ش و ما می ماندیم و نیک و جلسات تحلیل بحران . اینجا یعنی نشستن ها و گفتنها و آنالیزها ، یعنی خبرهای عجیب از نِیت که سه تا بچه داشت و با دست کم سه دانشجوهای سابق و فعلی هم ماجرا داشت و با یکی شان نامزد کرد و بعد هم بهش خیانت کرد . اینجا یعنی ربکا و آلما و لیزا و بن که سال بعد از من آمدند و از آن سال سوفیا آدم دیگری شد . اینجا یعنی بچه هایی که خارجی ترینشان کانادایی بود ، و من که میان جمعی سفید بودم اما بی هیچ غریبگی . دنیایشان بزرگ بود ، من براشان از مریخ هم اگر آمده بودم در برخوردشان تعجبی نبود . کنجکاوی بود ، سوال بود ، گفتن و مقایسه و شنیدن بود . دستم می انداختند به کلیشه های خنده دار ،می خندیدیم و بحث می کردیم ، از سیاست و اخلاق و تاریخ ،‌ تا استایل و چیزهای مفرح . نیک عینکهای بی همتایی داشت هرکدام به رنگی . گاهی می آمد سراغم می پرسید فلان چیز را با فلان کفش بپوشد یا نه . گاهی هم هی پرس و جو می کرد در مورد زندگی م . اینجا یعنی همه این آدمها . اینجا یعنی شکار که می آمد توی دفتر اما ایگوی گنده اش از در تو نمی آمد ، و در هر جمعی و موقعیتی بی وقفه ابراز دانش می کرد . سال اول من مات نگاهش می کردم و فکر می کردم آخر کار درست بود ، اما دو سال بعد دیدم همه سر و صداش می شد خواندنیهای سه چهار تا کلاس . اصولا یکجوری ناراحت بود ، اما از طرفی هم وقتی فقط سه تا همکلاسی و هم دوره داری که یکی شان شکار است ، جبهه واحدی می شوید . یکجاهایی آن ور ِ خوبش بروز می کرد ، شوخ بود و باهوش . و من و او تنها شاگردهای فعلی مایک بودیم و هستیم . یکجورهایی نگران بود همیشه که چرا مایک به من گفت فلان یا چرا من دارم یکسال زودتر -از نظر او- دفاع می کنم . یکجور مخصوصی خاطره محیطهایی را زنده می کرد که ازشان سالها دور بودم . اما حتی شکار هم لحظه های ارزشمند به زندگی من آورد . اینجا اصولا یعنی دوستی . یعنی مایکل و موهای فرفری ش که دو کله از خودش بالاتر بود و آن حالت بوهمی مفرحی که داشت و از هفت دولت آزاد بود اصلا . اینجا یعنی گاسیپهای بی پایان و چرند دپارتمان . اینجا یعنی کتری برقی و جعبه چای توئینینگ توی کشو که بخشی از تاریخ است ، چای «صبحانه انگلیسی» ست چون انگلیسی ها می گویند که یک فنجان چای سخت ترین مشکلات را حل می کند . این جعبه یعنی پاییزی پر از باران و تئاتر و راه رفتن ، یعنی تقاطع بیکن و فرفیلد و املت و کتاب «بدترین شعرهای جهان» که هدیه کریسمس چهار سال پیش بود . اینجا یعنی من تازه وارد . اینجا یعنی کم نور و دلگیر ، یعنی آشنا ، تا وقتی که لورل و بقیه بودند . به زودی باید این بساط را از اینجا جمع کنم . نشستم پشت میزم و هیچ کاری نکردم . فقط نگاه کردم . به قفسه کتابهام ، به عکسهای بالای میز ، به خواهرزاده هام ، دوستهای آکسفرد ، آدمهای عزیز . امیروالا نوزاد است و نگار کلاس دوم . اینجا زمان ایستاده . اینجا همه چیز مثل روز اول است ، همه چیز به جز من .


حالا باید کارهای نهایی تز را تمام کنم و رسما تحویلش بدهم . استادهای کمیته ام هرکدام یک ایمیلی زده اند که خوبی و چطوری و دستت چطور است و همه چیز خیلی خوب بود و اینها ، و اینکه البته یک مدتی حتما باید استراحت کنی و این حرفها ، «ولی» ، یک لیست هیجانزده از ایده برای کتاب و عجله و غیره ردیف کرده اند برام ، چیزهایی که من خوابش را هم ندیده بودم . یعنی رسما این آدمها وقفه ناپذیرند . زیادی هیجان زده اند برای ادامه این داستان ، چون چهارشنبه دفاع نکرده اند و مثل من خسته نیستند . من همه ایمیلهاشان را ستاره زدم که بعدا بخوانم . یعنی رسما مغزم یک کلمه بیشتر الان جا ندارد برای کار کردن در جهت قدم بعدی که اصلا تا چهارشنبه فکرش را هم نکرده بودم . یک حالی بود این سه روز هیچ کاری نکردن . خانه تکانی و خرید و بودن با بچه ها و وَنیتی فِر خواندن . به خصوص که پنج روز قبل از دفاعم با مغز و دوچرخه رفتم توی آسفالت و آمبولانس و اورژانس عوضی بی دکتر و چشم انداز هفته ها کج نشستن و کج خوابیدن و درد و مسکن های فیل انداز . سر دفاع یکی دو جا دستم را دراز کردم به اسلایدی اشاره کنم ، مغزم از درد تیر کشید یک آن . اصولا هم هر کلنگی که از آسمان بیفتد باید یک حالی به دست یا شانه راست من بدهد . به هرحال ، اینهاست که این بطالت شیرین زودگذر را شیرین می کند . کلی کار پیش رو دارم ، فاصله زیادی نیست تا شروع فصل بعدی . همین است که این هفته ها و این چند روز مغزم هم آفلاین بوده . کلی شرمندگی ایمیل و تلفن جواب نداده مانده برام . اما یک وقتهایی آدم اصلا لازم دارد موقتا بمیرد برای خودش ، اصلا بخواهد زنده باشد هم نمی تواند .


تمام شد . هی خواسته بودم در یک حال هشیاری و مخصوص از چهارشنبه بنویسم . اما امروز توی دفتر کار قدیمی یک آن دیدم یعنی تمام شد جدی . تازه دارم می فهمم . نشسته ام در قهوه خانه فسقلی توی ورودی اصلی ام آی تی . ساختمان ۷ . بالای سرم کتابخانه روچ معماری ست که یعنی رعنا ، یعنی زمستان امسال و نتوانستن نوشتن ، یعنی آن روزی که سمر را دیدم که از سوریه برگشته بود و داشت تزش را طراحی می کرد و حال من را داشت و حرف زدن باهاش کلی کمک کرد ، یعنی زمستان و برف و سرمای کشنده . یعنی مرکز دانشجویی آن طرف خیابان و ناهار خوردن عجولانه و برگشتن به کتابخانه و نماندن توی مرکزدانشجویی‌ که یک بوی عجیبی می دهد از جنس دلتنگی . قصه از همین راهرو شروع شد ، از کوریدور بی نهایت که سمت راست من است و پر از قدم . سال اول توی یک کارگاه داستان گویی دیژیتال ، یک فیلم ۶ دقیقه ای ساختم در مورد این قصه ، در مورد پلی که من را از لوگان آورد به اینور پل ، به ام آی تی ، و در مورد این کوریدور و این پله ها ، پر از قدم . از قدمهای ملت عکس گرفتم کلی . تند تند روی پله های شماره ۷۷ خیابان ماساچوست ، ساختمان ۷ . اسمش هم بود کوریدور بی نهایت . چه خاطره ها موقع ضبط صدای خودم که راوی بودم مثلا ، و توی کارگاه مثلا داشتیم ادیت کردن یاد می گرفتیم . کوریدور بی نهایت .


آداب ِ گذار برای مردم شناسها خیلی معنی دارد ، رسم و رسوم و سنتهای گذار . من هم که فوق تخصص ثبت لحظه آغاز و پایان و نوستالژی و این قصه ها . اما هیچ سنتی ندارم الان جز جمع کردن کتابها و اثاثم از دو تا دفتر کار . باقی ش همان است که بود . توی این کوریدور راه رفتن همیشه همان است که بود . شاید وقتی عکسم را از تابلوی اعلانات دانشکده و لیست دانشجوها بردارند باورم شود . شاید هم نه . مهم هم نیست . چیزی عوض نشده . چهار سال و ده ماه و یک هفته زندگی بود . چهار سال و ده ماه و یک هفته جان ِ جان ِ زندگی .


۱۹ جولای ۲۰۱۰

ام آی تی - ساختمان ۷




۳ نظر:

میرزا گفت...

به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان بافی....

به صد تا تز نشاید گفت شرح حال یک کوچی!!

ناشناس گفت...

congrat! way to go... ashkan

حامیان وبلاگ نویس در بند بابک خرمدین گفت...

ما جمعی از وبلاگ نویسان ایرانی خواهان آزادی فوری حسین رونقی ملکی هستیم و دولت جمهوری اسلامی ایران را مسئول مستقیم جان او می‌دانیم.تقاضای حمایت داریم