۲۴.۹.۸۶

نامه پاییز


پاییز - نامه یازدهم



پاییز ! پاییز !

این وعده اخیرمان در کافه های سن ژرمن
حکم «هو الشفا» بود
عصرانه در پرلاشز می گشتم
شاید پی نشانه ای ، رازی
و بوی ناب تو در کوچه های تنگ
- در کافه ها با میزهای کوچک
و حتی هنوز زیر سیگاری - در این دوره هراس -
و پیکر پر تمنای پاریس
که عاشقت می کند یکباره


و «مکث»‌
مکثی که عاجزانه در پی اش بودم
با آن توقفی که پر از راه ِ رفته بود ،‌
در شهر خاطره های همیشه ناب

{ گفتم که ساعتم
در راه آکسفرد
از کار ایستاد ؟ }


و این سفر به گذشته
- بی حمله ي زمان -
با سینه ای پر از تلاطم دیدار
با عاشقی قدیمی انگار ،
و با خودم.

نیمه شب ِحیاط سن پیترز
{ پاییز !‌
دربان پیرمان مرا یادش بود
تو حال مرا تصور کن ... }

و رودخانه هنوز منتظر نامه های من
و شهر ، دست نخورده
چون عاشقی وفادار
اما « من » ی متفاوت
گویی به دست بوس عزیزترین آمده باشم .

و باز جاده ، و باز لندن
که مبدا مکان و زمان بود و همچنان
سرشار زندگی .

لندن ولی به عاشقی می مانست
کز من گذشته بود دیگر
مثل دو دوست روبرو شدیم
با احترام و قرابت .

پاییز !‌پاییز !

در حول و حوش سرخی برگهای تو
باز آمدم به سرزمین مهاجران خوشبخت
و کوچه هایی که لئونارد کوهن
در آنها عاشق می شد

با مونترال برفی
دیگر نه تو بودی ، نه باران

{ گفتم دوباره ساعتم راه افتاد ؟}


پاییز ! پاییز !

بعد از سه ماه راه و تو و سفر
امروز در گذر از مرز
وقتی که انگشت سبابه ام را
به ثبت می رساندم ،
گمرک چی جوان
گفت این شرایطی ست
که « شما شرقیان ِ دًگم ، ایجاد کرده اید »
نامی هم البته از آن عزیز - دیارم-
با کینه برد و رفت

گفتم به خود که « مکث » تمام شد
اینجا دوباره ینگه دنیاست ،
دختر !‌بجنب !‌ دیر شد !

بوستون ولی سفیدپوش ، زیبا و مهربان
و «خانه» - این عجیب ترین کلمه جهان -
که شاید عاقبت می شود هرجا ساخت ،
یا نه ؟ نمی شود ؟ نمی دانم ..

پاییز !‌پاییز !‌

حالا که می نویسم
دنیا هنوز دیگ جوشانی ست
هر گوشه اش به قل قلی ، در غوغا

و فلسفه جنگ ،
از رنگ روز ، روشن تر

پاییز !‌پاییز !‌

من دل نگران کودکی هستم که فردایش
- بی خانه ، بی صلح -
در دستهای منجمدم ، ذوب می شود

و بی جوابی ام ،
به هزاران سوال سخت .

اما نترس پاییز !‌
من چشم به راه قاصدکی هم هستم
-حتی هنوز -
با پیغام صلح

و ایمان دارم به آدمی ،
و به عشق
که زبانش را ،
هر ساکن زمین می داند

پاییز !‌پاییز !

حالا که می نویسم ، هنوز ، در راهم
هنوز عاشق ، هنوز رویایی
حالا که می نویسم این یازدهمین نامه را ،
هنوز باور دارم
که زندگی خوب است
و فرصت یکتایی ست

و عاشقم به راهی که می روم

در کنج سینه ام هنوز
یک حجم زنده می تپد
و شور می زند
برای خانه ای که در آن جان ِ آدمی
از برجهای سر به فلک ، بی بهاتر است
و نان ، گران
و آبرو ، ارزان
و خاک ،
تشنه دستان ِ ما که در سفریم

{ پاییز ! پاییز !

حالا که می روی کم کم ،
روی دماوند را هم از قول من ببوس
و نسیمی روانه کن از این سو
با بوی عزیزترین عزیزانم }

پاییز !‌پاییز !‌

این روزها ، بار هزار دغدغه را بر دوش می کشم
- از جنس زندگی -
لطفا مرا دعا کن
در دام ِ خویش مبادا بیفتم ، و بمانم ،
و یادم برود که کمال ، در درویشی ست

پاییز جان !‌

تا خلف وعده نباشد ،
این نامه را
- یلدا نیامده - ارسال می کنم
با پست برقی ، و احترام

این برف ِ زود آمده را هم جانم ،
به دل مگیر ،
که به تقویم جان من
این حال ، حال توست

بی تاب ِ آمدنت خواهم بود
در سال ِ پیش رو
با آنکه گفتنی بسیار است
باید ببخشی ام ،
سِحر هزار دغدغه در کار است
و فرصت ،‌همیشه کوتاه

یک کاسه آب زلال
بدرقه آذرت ، عزیز !
یک سینه عشق هم
توشه راهی که می روی ...

بوستون ،
هنوز ،
ارکیده .
‌‌



آذر ماه ۱۳۸۶
۱۵ دسامبر ۲۰۰۷
بوستون



نامه دهم به پاییز : اینجا











۳۱.۶.۸۶

جنگ


بیست هفت سال پیش در روزی مثل امروز ، جنگ به دنیای کودکی های ما آمد . جنگ آمد ، با فرهنگ و لغات و موسیقی خودش ،‌ با معانی و هویتهای تازه ای که آورد ،‌ با داغ و سوگ و ویرانی ، با بمب و موشک و فرار و شهروندانی که اگر خوش شانس بودند ،‌فقط آواره می شدند . جنگ ، هشت سال در کودکی های ما ماند . بعد رفت ،‌ اما هرگز تمام نشد . جنگ ها هیچوقت تمام نمی شوند . در خاطره ملتی می مانند ، ‌در نوجوانی های ما ، در جوانی ما ، در غربت ما حتی . می مانند ، از آن رو که آوارگی آواره ها تمام نمی شود ، معلولیت جانبازها و مصدومین هم ، یتیمی بچه ها و تداوم نسل هایی که داغ به دلشان می ماند . شهر شیمیایی ، همچنان در تاولها و سرفه های مصدومین اش می ماند ، در نوزادان مادران شیمیایی هم . جنگ تمام نمی شود ، می ماند ،‌ در هراسی که هنوز صدای آتش بازی و توپ در کردن به جانمان می اندازد ، در هولی که از هر صدایی شبیه صدای آژیر قرمز به دلمان می افتد ، و در دلتنگی برای آن سرودهایی که آواز کودکی ما بودند . «خلبانان !‌ملوانان ! پرواز کن .. فرشته حق یارت باد ، الله نگهدارت باد» را یک جایی توی اینترنت شنیدم ،‌ و آبشاری از دهها سرود در سرم جاری شد . دلم برای همه آن سرودها تنگ شد ، از آن رو که موسیقی کودکی ما بودند ، و حالا که بی جنگ گوش می کنمشان ، گاهی زیبایی برخی شعرها را می بینم ، گاهی هم خلاقیت را در استفاده از حداقل مجاز آلات موسیقی ، که بیشتر آلات رزمی بودند . برای ما عادی بود که بابای «علی کوچولو» جبهه باشد ،‌و ما عیدیهایمان را در قلکهای سبز به شکل نارنجک جمع کنیم برای جبهه . من هنوز یادم هست که چه غروری داشتم از خیال بافی غذای گرم و پلوری که با پس اندازهای کوچک ما قرار بود به رزمنده ای برسد که نمی شناختم . با قلکها نامه هم می فرستادیم . من می نشستم و قصه ها را خیالبافی می کردم . اصلا این عشق به قصه نوشتن با همین قصه ها شروع شد شاید . زندگی آن رزمنده ، مادر مریضش ، نامزدی که منتظرش بود ، و مثلا چه می دانم ، سوز و سرمای جبهه ، بعد یکمرتبه مثلا نامه من به دستش می رسد «رزمنده عزیز سلام» بعد او می فهمید که ما بچه ها چقدر ممنون شجاعتش بودیم که از کشورمان دفاع می کرد . بعد لبخند می زد و قوت می گرفت . آخر نامه می نوشتیم «به امید پیروزی حق بر باطل - فلانی - دانش آموز کلاس سوم» . گاهی از فکر اینکه رزمنده ای که نامه من را بخواند ، شهید شود ،‌گریه ام می گرفت . در هشت سالگی ، هم معنی شهادت را می دانستم ، هم دورنمای نزدیک مرگ برایم چیز غریبی نبود . در هشت سالگی من ، کلمه ها من را به رزمنده ای وصل می کردند که سردش بود ، و حتما دلش گرفته بود ،‌و لابد از تاریکی و شب و دشمن می ترسید ، و شاید دلش برای مادرش هم تنگ شده بود ، اما همه آرزوهاش را فدای دفاع از ما بچه ها کرده بود . و من می نشستم و برای او مثل معلمها نامه های پر از دلداری می نوشتم تا قوی شود و نترسد و محکم باشد . حتی یک بار هم به فکرم نرسیده بود آیا اصلا کسی این نامه ها را می خواند یا نه .

بیست و هفت سال پیش ، جنگ به کودکی های ما آمد . مثل مهاجمی ناخوانده و بی تربیت . عید و تابستان و تعطیلی حالی اش نمی شد . مرخصی نمی رفت . به بچه ها هم که اصلا اهمیتی نمی داد . همین ها کافی بود که ما از جنگ متنفر باشیم و شب و روز برای پیروزی حق بر باطل دعا کنیم . ماههای موشکباران از همه بدتر بود ، اگرچه که آن خوابیدنهای خانوادگی توی زیرزمین ها -با پنجره های چسب زده و چراغهای خاموش و کلی خوراکی- برای ما بچه ها عالمی داشت . مثل قصه ها بود و کارتونها ، همه خانه می شد یک اتاق ، و همه دور هم بودند . اما بازهم می شد فهمید صدای آژیر معنی بدی دارد ، حتی در شش سالگی . حتی همان موقع هم تصور بمبی که بیفتد وسط هال خانه مان ، در ذهن کوچک ما کاملا واقعی و محتمل بود . اما با اینهمه ، دور هم جمع شدن فامیل در خارج تهران ، یا جمع شدن خانواده در زیرزمین ، فکر بمب و ممب را بی رنگ می کرد . آدمیزاد زندگی را زندگی می کند ، هرطوری که شده . میان همان موشکبارانها ، مردم عروسی می گرفتند ، تولد می گرفتند ، بچه دار می شدند ، هفت سین می چیدند . جنگ جزیی از زندگی شده بود ، و این البته از شهر به شهر فرق می کرد . در شهرهای مرزی و جنگزده وضع دیگری بود . تهران ، در دوره های موشکباران بود که وضعیت جنگی را واقعا لمس کرد . توی مدرسه ، هر چند وقت یکبار یک «دانش آموز جدید» می آمد ، و ما دیگر یاد گرفته بودیم این یعنی چه . رعایت حال جنگزده ها از همه چیز مهم تر بود ، و ما نمی فهمیدیم که چرا گاهی دانش آموز «جدید» اصلا حوصله ما و تلاشمان برای دوست شدن و مهمان نوازی را ندارد . من این را وقتی فهمیدم که یکماهی خودم دانش آموز «جدید» شدم در یکی از شهرهای کوچک شمال که در آن دوران هجوم تهرانی ها ، تنها مدرسه آن حوالی بود که هنوز جا داشت . به طرز غریبی خاطره ای از آن مدرسه ندارم ، یعنی دارم ، اما یکجوری هم ندارم . یا می دانستم موقتی هستم و بیش از حد وصله ناجور بودم ، یا حجم تجربه پناهندگی را تازه داشتم هضم می کردم . تنها چیزی که یادم هست ، دوستهام و حرف زدنهای طولانی بعد از مدرسه ، و کتابهایی ست که آنها بهم قرض دادند ، چون هیچ کتاب قصه ای همراه نداشتم . آنجا بود که برای اولین بار کتابهای ر. اعتمادی و دانیل استیل را دیدم ، اولی را حتی تمام نکردم ، اما از دانیل استیل خوشم هم آمد . مات مانده بودم که در این شهر کوچک بچه ها چقدر داستانهای عشقی می خوانند . بعد برای اینکه توی جمعشان سری در آورم ، ستون «پشت دیوار ندامت» روزنامه اطلاعات را وفادارانه می خواندم که وقت زنگ تفریح ها ، به روز باشم و قصه های دختر فریب خورده و عشق های ظاهری را بدانم . عالمی بود . وقتی قرار شد دیگر مدرسه نروم و بمانم خانه تا امتحانهای ثلث سوم ، کلی دلم شکست . توی آن کلاس ، طیف سنی عجیبی داشتند از چهار پنج سال بزرگتر از من تا من که از همکلاسی های رسمی خودم هم کوچکتر بودم . آنجا فهمیدم که می شود «رفوزه» شد و دوباره در همان کلاس ماند ، کمی طول کشید تا فهمیدم چطوری. در همه عمرم اینقدر قصه های هیجان انگیز نشنیده بودم . چند تا از همان بزرگترها حتی در آستانه شوهر کردن بودند . از خود کلاس و معلمها و درسها هیچ چیز یادم نیست ، فهمیده بودم که باید خودم برای ثلث سوم کتابها را بخوانم . باقی ش هم که صفا بود و کلی مهربانی . و همسالان فرنگی ما که از جنگ می پرسند و دلشان برای ما که لابد معنی کودکی را نمی دانیم می سوزد ،‌هرگز نمی دانند که در همان شرایط هم ، کودکی کودکی ست . زندگی هم یکجوری جریانش را از لابلای فجایع پیش می برد .

بیست و هفت سال پیش جنگ به کودکی های ما آمد . هشت سال بعد جنگ تمام شد ، اما با ما ماند . در زخمها ، خاطره ها ، صداها ، آواها و کودکی هامان . در خیابانها و بیمارستانهای سالها بعد ، دخترک نامه نویس که حالا بزرگ شده بود مثلا ، باز با بازمانده های جنگ سروکار داشت ، و باز می نوشت ، نه برای رزمنده آن روزها -که دیگر نبود- ، بلکه برای مریضهایی که گاهی یا جانباز بودند یا شیمیایی یا فرزند آنها ، اما بودند ، هستند ، ادامه جنگ و دفاع و نبرد .

در دنیای دیوانه ای که امروز اینجا و آنجا به آتش جنگ می سوزد ، دنیا یکی از بزرگ ترین جنگهای تاریخ را همیشه نادیده گرفته . جنگی که از جنگهای جهانی طولانی تر بود ، و رسما یک «شهر شیمیایی» دیگر به نقشه جهان تحویل داد . مهمترین حامی تسلیحاتی عراق برای همه آن بمبارانهای شهری و بمباران شیمیایی سردشت ، امروز شده مدعی آزادی مردم خاور میانه ، و همان صدام حسینی را سرنگون می کند که هشت سال تمام حمایت کرده بود تا مردم بی گناه خودش را هم بکشد . تاریخ مضحک قرن ما را باید به اشک شرم نوشت . خیلی جوابهاست که باید پس داد ،‌خیلی بیش از اینها . ماشین جنگ ، جزيي از ملزومات بقای دولتها و اقتصاد و قدرتشان بوده و هست و خواهد بود . و من هنوز نمی دانم ، این پیروزی حق بر باطل که اینقدر نوشتیم و سر صفهای مدرسه شعار دادیم ، خوردنی ست یا پوشیدنی .
به قول همان کتابهای درسی دبستان :
به امید پیروزی حق بر باطل .

بیست و هفت سال پیش ، در روزی مثل امروز ، جنگ به کودکی های ما آمد . و هرگز نرفت .


۲۲.۵.۸۶

پراکنده گویی

رادیو می خواند :« پیام من به تو یار قدیمی ...» « میگن مستی گناهه ، به انگشت ملامت - باید مستا رو حد زد ، به شلاق ندامت ...» و من یاد شبهای کشیک می افتم و مهتاب و سرخوشی ناممکن آنهمه ستاره . تابستان است و درس خواندن از همیشه سخت تر . اضطراب امتحان هم کمکی نمی کند . یک چیزی از آن سالهای درس خواندن و رویا بافتن گم شده . آن روزها می شد نوشت و خواند و یاد گرفت و به چیزی فکر نکرد . آن روزها عشق و امید و زندگی با هم رفیق بودند . می شد از آسمان ستاره چید و عهد بست و تاریخها را از بر کرد . می شد از اعداد اسطوره ساخت و در ششمین روز هر ماه متولد شد و در هشتمین روز هر ماه عاشق . آن روزها همه چیز تمیز بود ، به قدر هفت سالگی . « ای هفت سالگی ... بعد از تو هرچه رفت - در انبوهی از جنون و جهالت رفت » . جنون و جهالت یعنی خود زندگی ، و آن تمیزی مطلق ِ پیش از جنون و جهالت یعنی رویایی و خیالی و بلکه هم نادانی . اما نادانی های امن و امان پر از امید بودند ، پر از تصویرهای مطلق آینده . می شد خواند « باده خاص خورده ای - نقل خلاص خورده ای » . می شد از حافظ راز زندگی را پرسید ، می شد در آینه خندید و خیابان و آسمان و شهر را پر از «نشانه»‌ دید . اعتقادی بود که گم شد ، ایمانی به شهودی بودن همه چیز . می شد نیت کرد و چشم بست و حاجت گرفت . می شد شبهای بیمارستان شریعتی را پر از شعر کرد و بستنی کاله . می شد از کشیک های جراحی یکراست رفت کافه شوکا - برای رطبهای قهوه خانه شبانه و با هایده خواند «میگن مستی گناهه ..» . من از مستی چه می دانستم ؟ مست بودم . «مست آن خوشبختی کمیاب » شعرهای آنروزهام پر است از مست و رویا و مهتاب ، پر از مریضهام و سوالها ، و پر از عهدهای نشکستنی که شکستند . هشتمین روزهای ماههای شمسی و میلادی می آیند و می روند ، ششمین روزها هم . تقویمها همدیگر را پس می زنند و روزهای هشتم و ششم و غیره گم می شوند . هایده می خواند و با خودش نسیم شبهای تابستان را می آورد و مهتاب اتوبان چمران را . نسیم تابستان بوستون از روی رودخانه می آید و نفسم را تازه می کند .

فکر می کنم یک نفر دارد با صدای خر شهر قصه خطابم می کند : حالیته ؟ بر می گردم . کسی نیست . صدا بم است ، و لات . لات ِ با صفا و خوب . لاتی که لوطی است و مرام دارد ، دست کم وقتی می گوید «حالیته؟» . حالیمه ؟ نمی دانم . یک آقای آزاد داشتیم توی دانشگاه که از خدمه بود . پیر بود و مهربان و مومن . نمی دانم هنوز هست یا نه . دلم می خواهد فکر کنم هست . واضح ترین تصویر او در ذهنم ، تصویر آن غروبی است که از پله های تاریک و ترسناک ساختمان قدیمی (نه فعلی) انتشارات تیمورزاده -نبش میدان انقلاب- بالا رفتم برای اولین بار . از آن فضاهای هیچکاکی ، ساکت و تار و دلگیر . هی گشتم ببینم آدمی پیدا می کنم یا نه ، نا سلامتی منتظرم هم بودند .کم کم داشتم می ترسیدم که یکمرتبه آقای آزاد آمد جلو، خنده رو و مهربان . دیدنش بهترین اتفاق ممکن بود . شبها برای انتشارات کار می کرد ، بعد فهمیدم . راهنمایی ام کرد و برام چای آورد . نیم ساعتی آنجا معطل شدم تا مسوول سرویس مجله آمد . خسته بودم و عصبانی و پًست کشیک . امشب یاد آقای آزاد افتادم ، با آن عینک گنده ذره بینی و موها و ته ریش سفید و کلاه بافتنی ش . دلم تنگ شد براش .از کجا یکهو پیداش شد ؟ الان کجاست ؟دیدنش نشانه بود ؟ نبود ؟ چقدر آن روزها نشانه می دیدم . اگر او را آنجا ندیده بودم ، حتما نمی ماندم . او آمد و من ماندم و ملاقات مجله انجام شد با نیم ساعت تاخیر . دیر شده بود . با عجله برگشتم خانه .

گاهی آدم تصویرهایی می سازد از زندگی که هیچ چیزشان به واقعیت نمی ماند . این خطها فقط برای خودم معنی دارد . بی ربط است . اما بی معنی نیست . باید از هفت سالگی گذشت تا فهمید گاهی آدمها حرفهایی می زنند که به عملشان نمی ماند ، و زندگی هایی که به شعارهای قدیمی شان شبیه نیست . آدم باید با زمان تغییر کند ، می دانم . اما تغییر معمولا رو به جلو ست ، نه عقب . یک کسی را می شناختم که می گفت از زندگی «رگولار» بدش می آید ، اما همان وقتها ، رگولارترین زندگی ها را - شاید از سر ترس - انتخاب کرد و حالش هم خوب است . نه اینکه عیبی داشته باشد ، نه . منتها اگر برات «این مباد آن باد » کرده بودند و توی خر نشسته بودی گوش کرده بودی ، اگر زمانی رفیق‌ ِ‌حرفهای مسوولانه روشنفکری - با اسانس اسپرسو و جِی پی اِس و صدای شجریان و جنون چایکوفسکی - بوده باشی ، وقتی ببینی همه اش حرف بود ، آنوقت حس می کنی به شعورت توهین شده . آنوقت می فهمی که زیبایی و تمیزی مطلق پیش از هفت سالگی ، نتیجه بلاهت و نادانی ات هم بوده . وقتهایی که هایده می آید و هفت سالگی های زندگی را یادم می آورد ، باید ، باید بلند بلند به خودم یادآوری کنم که یک روی هفت سالگی نادانی بود . گاهی آن خود هفت ساله را باور نمی کنم ،‌از بس که گاهی خر بود .

با فروغ می خوانم ، « ای هفت سالگی !‌ بعد از تو ...»‌

نمی خواهم به نادانی هفت سالگی برگردم . شعر و یاد و زیبایی اش ، به قول حصرت حافظ ، ما را بس . همین . .



۱۰.۵.۸۶

از یادداشتهای قدیمی

ژوئیه هم تمام شد . چقدر آدم زندگی در پشت سرش دارد و خودش نمی داند . چقدر راه رفته و نرفته . چقدر التهاب و شور و شیدایی . هوا گرم است و شرجی ، بوستون داغ و بی قرار ، کاغذ کاغذ ، کتاب کتاب روی هم انبار می شود کارهام ، من اما تن داده به رخوت این تابستان ، حیران این مرغابی ها شده ام که رقص آبی شان رودخانه را می شکافد و یادم می اندازد که شعر ، زنی ست که حرفهای ناگفته اش را با خودنویس من آواز می کند... «به مهربانی آبم ببر ..» شعر آدم را غافلگیر می کند ، وسط خیابان ، توی قطار ، و به ناچار پشت جلد یک مجله ، روی جلد بسته آدامس ، صفحه آخر یک کتاب ،‌ جاخوش می کند ...

پشت جلد ِ ایلومیناسیون ِ والتر بنجامین ، این یادداشت را پیدا کردم ، از چندیدن ماه پیش ،‌انگار اما همین دیروز ...


« باید زودتر سوار قطاری می شدم که مرا به وال استریت می برد ، تا از خوابی طولانی بیدار شوم ، که گاهی خیال از واقعیت پیشی می گیرد و دل کندن از زیبایی اش تنها به بهای رنجی جانکاه ممکن می شود .
باید زودتر سوار قطاری می شدم که مرا از نیویورک به بوستون می آورد ، تا حرکت تند درختهای حاشیه جاده یادم بیاورد که هرچه جلوتر می روم ، زندگی تند تر به عقب می رود . هرچه هست ، هرچه هستم ، در تلاقی لحظه ای است که قطار و زندگی از کنار هم می گذرند ، که هیچ چیزی ابدی نیست ، که رهایی ، از منتهای دچاری می آید ، به قیمت دچار بودن و رنج .

این دچاری را و این لحظه تلاقی قطار و زندگی را روزی در دفتری می نویسم با کاغذهای زرد که روی جلدش عکس برج ایفل همیشه یادآورد شبهای مردادی خیابان آلبانی محوطه ام آی تی خواهد بود .

پایان.

آوریل ۲۰۰۷
ارکیده »

اگر


مانده بودم اگر

مانده بودم اگر در شفیره دیروزها
نرفته از اقیانوسی به اقیانوسی
با چمدانی از شگفتی ،
-از ملاقات با خودم-

ترسیده بودم اگر از فردا
- آنگاه که نباید
و نهراسیده از آن که بودم

عاشق مانده بودم اگر به نوجوانی
و بی قرار به قدر هفده سالگی ام

خروشیده بودم اگر به گاه ِ اطاعت
و سر فرود آورده به گاه ِ‌عصیان ...

عجیب دلم می خواهد بدانم
چند ساله بودم اگر سنم را نمی دانستم ...



ارکیده
کمبریج - کافه الجزیره
۱۵ مه ۲۰۰۷


۳۱.۴.۸۶

کلمه دلواپس شماست ! به مادر کلمه ها ، سیمین بانوی دانشور



و«ديوار و سقف خانه من همين هاست كه مينويسم
همين طرز نوشتن از راست به چپ است
در اين انحناي نون است كه مي نشينم
.سپر من از همه بلايا سركش كاف يا گاف است »
هوشنگ گلشيری



سیمین دانشور نازنین بدحال است . جادویش اینجاست ، در این کتابخانه ، سووشون و جزیره و ساربان سرگردان. قصه های به کی سلام کنم اما از همه قدیمی تر ، با آن جلد مقوایی انتشارات خوارزمی آن روزها . کشور به کشور همراهم مانده ، می ماند ، همیشه . مانده ام میان اینهمه کتاب ، جادوی یوسف و زری چرا هرگز رهایم نکرد . «دیده ای خواهم که باشد شه شناس - تا شناسد شاه را در هر لباس»‌ .. « بند کفش پای راسستتان باز شده » مرد خم می شود و بند را می بندد . چه زود با مرد غریبه خودمانی شده ؟ انگار سالهاست می شناسدش . و حالا مرد چه فکر می کند ؟ « کسی تا به حال به تو گفته است صدایت مثل مخمل نرم است ؟» دختر نطق نمی زند . «سعی کن زودتر بزرگ شوی »...« آمده بودند برای تشییع جنازه .. زری از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ، مرگی که نه طواف ،‌نه نماز میت ، و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت .»... «گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی؟» یک بخشی از وجودم انگار همیشه زری ماند ، آن بخشی که هستی ِ جزیره سرگردان نبود . و زن یعنی ملغمه ای از زری و هستی . مراد گفته بود « ما را با های های گریه صدا کردند »‌ هستی که در سرگردانی های ابدی من ادامه دارد ، مانده بین ماندن و نماندن ، بین کار دل و کار گِل . «صدایش چنان بم و نوازشگر بود که حرفهایش را هرچند درست خلاف باورهای خودم بود ،‌قبول کردم . یعنی گذاشتم گولم بزند »‌. من اما می دانم که شوم بختی ِ هستی از این نبود ، از این بود که نمی توانست گول بخورد . کاش می توانست .
«خدا آنجاست . خدای نادیدنی و ناشناختنی . خدایی که با همه جور زبان با تو حرف میزند..»‌ « کاش می شد چرک تاریخ را گرفت . کاش می شد تاریخ را مشت و مال داد و خوب که خستگی ش در رفت ،‌از او خواست که ...» به خودم می گویم تریاک این درد فقط فراموشخانه است . این را من می گویم ،‌و باز می خوانم « از تهتک و تمکین بیزارم »‌ ... آن شب برایم از شبلی خواند : «از شبلی پرسیدند که چرا لا اله الا الله نمی گویی . گفت می ترسم لا اله بگویم و وقت گفتن الا الله دیگر شبلی نباشم . پرسیدم سلیم! یعنی بمیرد ؟ گفت نه . یعنی اینکه در این فاصله طرز تفکرش عوض شده باشد .. همیشه پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد ...» دنیا پر از سلیم هاست با آن «حیرانی های عارفانه» ،‌از سلیم هاست که سرگردانی را میراث برده ایم ،‌از مراد ندانستنهای ابدی را و قربانی بودن را ،‌از یوسف اما .. یوسف هیچوقت نمی ماند . دلم می خواست بپرسم خانم دانشور !‌ یوسفی اگر بود روزگارمان بهتر از این می شد ، ‌نمی شد؟ خانم دانشور می دانست ،‌ نمی دانست ؟ می داند ، ‌نمی داند ؟ حالش بد است ، حال مادر قلم بد است ،‌مادر کلمه . هی چرند می گویند که جلال و سیمین بچه شان نشد . نشد که نشد ، اصلا از من بپرسند می گویم نباید هم می شد . حکمتی بوده که این دو خط موازی هرکدام در نقطه ای تمام شوند . یکی پر از قیقاج و خطا ،‌یکی به صلابت کلمه که ماندگار است . از سیمین باید فقط کلمه می ماند ،‌ هزارها هزار فرزند هریک به شکلی از اشکال و حروف و آواها . مادر کلمه است سیمین . صلابت را کلمه از او میراث برده . «در این ملک آدم گریه اش می گیرد . اما بهتر است بخندد تا دق نکند »‌ زیبایی چه بود اگر نه در آن آرامشی که طوفان به طوفان ِ‌مُلکی را دوام آورد و همان سیمین ماند که بود؟ سیمین زیباست ،‌فقط از منتهای زیبایی می تواند جادوی کلمه متولد شود . « آیا تمام تاریخ ما مصداق این ترجیع بند نبوده که هیچ گاه نفهمیدیم کجا به کجاست ؟ آیا همواره رودست نخورده ایم ؟ در برابر امر انجام شده قرار نگرفته ایم؟ و اینکه چقدر مردم ما آیا به کار برده اند ...» ... «یک هفته تمام می رشتم و می بافتم و به جلال اصرار می کردم که یک بچه از پرورشگاه بگیریم . در اشتیاق مادری می سوختم ... ما که با یک نفر ازدواج نمی کنیم ، با ایلش ازدواج می کنیم » ... « هستی گفت آقای آل احمد به گمان من یک قدیس می آمدند . [سیمین] گفت حتی روح قدیسها را اگر برهنه کنی ،‌اکثرشان تنوع طلبند ، اما توقع ندارند زنهایشان دست از پا خطا کنند ..» زن است سیمین . و مادر است سیمین . مادری بی فرزند . مادری که زهدانش را در قلم تکثیر کرده تا کلمه بزاید . درد زایش را سیمین و قلم می دانند . این همه سکوت و تحمل و صلابت را از کجا آوردید خانم دانشور؟
« و کشور ما یک جزیره سرگردانی وسیع است » من هزار بار این جمله را گفتم ،‌هی به خودم تا مدام دلم دنبال خبرها و جرقه ها و بی وطنی ِ وطن نباشد . اما نمی شود . آدمیزاده به امید زنده است ،‌شاید هم به رویابافی . جزیره سرگردانی کجا تمام می شود ؟ می شود؟ نمی شود؟ خانم دانشور ! شما می دانید ؟ «مرگ آگاهی ،‌غیر از ترس مرگ است » این را شاهرخ مسکوب نازنین هم گفته بود ،‌که مرگ آگاه بود و دل آگاه . «مردم گشور تو نه مرگ آگاهند نه ترس آگاه . همین است که دیگران می خورند و می برند . مردانگیها و زنانگیها ضعیف است .» چرا اینقدر پرتیم ؟ «قرن قرن مذهب است » این جمله را از ساربان سرگردان برای بار پنجم در بوستون خواندم ، کتاب کهنه شده و پر از خط و یادداشت ، اما معنی این جمله را تا آن روز نفهمیده بودم ، اینجا فهمیدم . «یکی شان را می شناسم که داروسازی خوانده و حالا فلسفه اسلامی می خواند ، آنهم در آکسفرد ..» قصه ساربان سرگردان هربار دیوانه ام می کند «در باغ شهادت را نبسته اند .. ایمان این جوانها مبهوتم می کند » میان سرگردانی هستی و سلیم و مراد تاب می خورم «گفت که او اصطرلاب را نوعی هندسه رقومی دانسته ، اما از رمل نگفت . در حالی که رمل در کشور ما سرنوشت سازتر است . رمال . طالع بین . کف بین . ای خدا تا کی و تا چند ؟»
سیاووشانی ست این روزها خانم دانشور ! «زیر درخت گیسو ایستاده بودم و برای سیاوش گریه می کردم .. دکتر عبدالله خان گفت :‌در این دنیا همه چیز دست خود آدم است ، حتی عشق ، حتی جنون ، حتی ترس . آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوهها را هم جابجا کند ... » ‌
خانم دانشور ! دلم می خواهد شما را هم مثل خانم بهبهانی ، سیمین بانو بخوانم . لطفا این یک بار را دست کم خوب شوید . می دانم که شبهای آی سی یو دلگیرند ، ما هم تازه عزیزی را به آی سی یو بخشیدیم ، سخت است به خدا . اما شما باید نفس بکشید . من صدای نفستان را توی این کلمه ها می شنوم . شبهای کوچ من گاه با هستی و سلیم و مراد ، گاه با زری و یوسف و خان کاکا گذشته ، هرچه حرف داشته ام را شما گفته اید ،‌به ایجاز و کمال . گاهی فکر کرده ام که اصلا بعد از سووشون مگر می شود چیزی نوشت بعد از سووشون باید فقط سکوت کرد ، کار قلم تمام است . . شما به قول خودتان «مجموع» اید ،‌کاش آن آرامش سیمین جزیره سرگردانی خریدنی بود . آرام که هستید ،‌فقط لطفا خوب شوید . زری گفته بود « کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های دنیا گریه می کردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شدند و شبانه دردکی به خاک سپرده می شوند » یوسف را گفته بود ، اما طوطک جزیره سرگردانی که پیش بینی کرده بود که در سرزمینت طوفانها خواهد شد ، نه ؟ شدیم دیار یوسف ها خانم دانشور ...
لطفا خوب شوید که کلمه بدجوری دلواپس شماست ...
بوستون
ژوئیه ۲۰۰۷

۲۹.۴.۸۶

گنگ خوابدیده

انگار که هزار سال است ننوشته ام . انگار که هزار سال است حرف نزده ام . اما همین هزار سال را با نگاه و خیال نوشتم . گاهی دیدن - و دیدن و خواندن و دیدن و شنیدن - خود ِ نوشتن است . گاهی آدم قلم را زمین می گذارد و نوشته شدن خودش را تماشا می کند . این چندماه انگار قصه ای بودم که نوشته می شد . زندگی ، مرا می نوشت و کلمه ها از من فرار می کردند . نه که فرار کنند ، گاهی از انبوهی حجم کلمه ها آدم از پس کلمه ها بر نمی آید .
من و کلمه آدابی داریم . برای دیدار دوباره ، کاغذهای دست ساز زرکوب و قلم نی و خودنویس شش نوکه باید میانجی می شدند ، که شدند . بالاخره شدند . از پس سکوتی طولانی ، باید لکه جوهر روی انگشت میانی ام - که رسم سالهای دور نوجوانی بود - خودم را به یاد خودم می آورد . هم گله داشتم هم کلافگی . اما همه این سکوت باید به وقت می شکست انگار . به وقت ، تا نگاهم را زیر باران بشویم به قول سهراب ، و جور دیگری ببینم . راه آنقدر در برم گرفته که سکوتی می بایست تا خودم را ، زندگی را ، همه چیز را هضم کنم . یک حال سخت اما خوبی ست حال خلوتی که در آن لایه لایه لحظه ها را مثل پیاز باز کنی ، و توی هر لایه رازی را کشف کنی که فقط به سکوت ممکن می شود . و مگر می شود پیازی را بشکافی و اشک نیاید ؟ اما خنده هم می آید ، که قند شادی میوه باغ غم است به قول حضرت مولانا . باید یاد می گرفتم که گنگ ِ خوابدیده بودن هم فصلی از زندگی ست . راز این سال است شاید ، و راز زمان ، و راز گذر دورانها که با تو حرف می زنند و آرامت می کنند تا ببینی که قصه ات عجیب پیچیده است ، و تو حتی نترسی از پیچیدگی قصه زندگی که غیر از اینش شاید اصلا ارزش زیستن نمی داشت ، و خودت را تماشا کنی که محتاطانه و مشتاقانه قدم به فصلی تازه می گذاری و بار سالی پر از دویدن را می بندی . آن ارکیده قدیمی زیر انبوه کاغذها و خبرها و نگرانی ها مانده بود و دستش حتی نمی رفت به کشف شهری که جدا از ینگه دنیایی بودنش ، پر از حاثه است و زیبایی . حالا که آفتاب و تابستان مجالی می دهند که بی هدف راه بروی کنار رودخانه و اتراق کنی توی یک از کافه های قدیمی و خودنویست را در آوری و دستت را بسپاری به او ، آنوقت می توانی آرام بگیری و دل ببندی به زیبایی این شهر ، و این سکوت طولانی را معنی کنی که گذری ست انگار از بی مکانی به سبکباری . نوشته بودم یک بار که خاک این دیار خاصیت عجیبی دارد ، ریشه در آن نمی دود . سست است . و شاید برای همین است که برخی آدمها اینقدر دوستش دارند و ماندگارش می شوند. با همه سستی ش ، مغناطیس دارد انگار ، آدمها را نگه می دارد ، در سطح . خاک اروپا اینطوری نبود ، زیرش آنقدر استحکام بود که می شد در آن غور کرد و ریشه دواند . دست کم برای من اینطور بود . حالا هنوز هم همین فکر را می کنم ، اماحالا می خواهم از همین سطح آهنربایی فرار نکنم ، شناختنش مثل شناختن هرچیز دیگری ارزش دارد . و از بخت یاری من بوده که خاک این شهر با خیلی از شهرهای دیگر ینگه دنیا فرق دارد ، به هزار دلیل . این هم یک جورش است . اینجا می شود همیشه مسافر بود ، گیرم که ما مسافران خوش شانسی نباشیم و هزار بند و دغدغه در هجوم تهدیدها و سیاستها سفر را زهرمارمان کند . اما سفر همیشه سفر است ، و وقتی بدانی که همه این سفر موقتی ست ، آنوقت دست و دلت می رود به کشف قصه ها و لحظه های شهری که حالا بعد از دو سال انگار دوستش هم داری و پر از خاطره شده و خدایی ش شهر نازنینی ست ، به عنوان یک شهر . روزی که به بوستون آمدم ، شعر پل را نوشتم ، خطابم به تهران و بوستون بود که هردو به نون ختم می شوند و هردو یک وزن دارند و هم را نمی شناسند ، در یکی شان من زندگی می کنم و دیگری در من خواهد زیست ، و اینگونه من پلی می شدم بین دو شهر - دو زندگی - که هم را نمی شناسند و هردو جزئی از من شده اند . این پل هنوز دارد کش می آید ، سخت است ، هر آن خبری می آید و قانونی و می زند پل را می شکند . من هی باز می سازمش و هی دنیای دیوانه مان زیر پلها بمب می گذارد . انفجار پشت انفجار ، تهدید پشت تهدید ، دروغ پشت دروغ . من از این سو به آن سوی پل هی می دوم ، دیگر نه خیال ریشه دواندن آزارم می دهد نه اضطراب دائمی شکستن پل ، اما این دویدن نفس می خواهد ، با همه موقت بودنش .

بعد از چندسال که رسم آلبوم عکس درست کردنهامان به طرفةالحیل دوربینهای دیجیتالی فراموش شده بود ، گزیده دو سال گذشته را پرینت کردم و آلبومی درست کردم ، مثل قدیمها ، با همان نوشتنهای کنار هر عکس و ثبت لحظه ها به رسم قدیم ، و عهد کردم که به حرمت کاغذ و قلم مومن بمانم . عکسها توی آلبوم واقعی می شوند ، معنی دارند ، به قول لاکان آن «ژوئیسانس» جادویی شان را می شود حس کرد . اسم دارند ، مثلا «مهمانی فارغ التحصیلی فلانی » یا «تولد فلانی - بالکن خانه قدیمی» به جای «پی آی سی ۲۰۰۸۹۴» که باید توی فولدرها دنبالش بگردی و با پنج تا مشابهش که تند تند پشت هم گرفته شده اند قاطی اش نکنی . انگیزه اش هم مقاله ای بود که برای یکی از کلاسهام نوشتم در باب فوتوگرافی و روانکاوی رابطه انسان با تکنولوژی . حال عجیبی بود نوشتن ماجرای عکسها با تاریخ و محل و اسم آدمها. دیدم که هزار گوشه کمبریج و بوستون ، هزار لحظه زیبا را عجولانه به گذشته سپرده ام . فرزان عزیز که از بوستون رفت ، فهمیدم که در رفاقتهای این شهر زیباترین خانواده را ساخته ایم ، برای هم فامیل و رفیق و هم درد شده ایم ، شادیها و غمهای هم را مرهم بوده ایم . از هیجان خبرهای خوب و بد ، از دلتنگی روزی که دامادی برادرم را ندیدم ، و از استیصال روزی که مامانی از دنیا رفت ، گذشتن ممکن نبود مگر به معجزه بودن آدمهایی که بودنشان کیمیاست ، از استاد و دوست و شاگرد ، ایرانی و غیر ایرانی ، همه اما از جنس آدمی . و من این بخت یاری را باید ، باید به شکر بنشینم . امروز نامه ای داشتم از معلمی -دوستی ، عزیزی - از دوران مدرسه راهنمایی . خانم رودسری نازنین که کودکی های مرا می دانست و رویاها و دغدغه های آن دخترک نادان را می شناخت . توی این دوسال هربار که رفتم برکلی به یادش بودم ، که روزگاری شاگردی مدرسه برکلی را کرده بود . از پس این همه سال ، کلمه های پر مهر او مثل نسیمی آمد و آرامم کرد به یادآورد آن اعتقاد سرسخت نوجوانی ، و آرزوهایی که هرگز - هرگز - ناممکن نبودند . باز، باز یادم آمد که چقدر معجزه توی زندگی م اتفاق افتاده ، چه آن روزی که پا به حلقه آفتاب گذاشتم (که بی نظیرترین دانشگاهی بود که شاگردی اش را کردم - و این را باز ایمیل مخدره جان ضیایی عزیزم امروز بیشتر از پیش به خاطرم آورد ) چه زنجیر حادثه هایی که مدرسه را به زندگی م آورد ، تا معجزه نوشتن را یکباره - ناگهانی تر از هرچه بشود تصور کرد - کشف کنم و دیگر راهی که تمامی نداشت و روزهایی که دنیا همان توپ گردی بود که شازده کوچولو از سیاره اش می دید - گردویی به لکه های سبز و آبی. دوست نادیده ای به رسم تسلیت و مهربانی برایم فایل شازده کوچولو را ایمیل کرده ، تا یادم بماند که لذت تجربه نوشتن را نه آنکه می نویسد ، بلکه هم آنکه مهربانانه می خواند خلق می کند . مهربانی خواننده هایی که برای یادداشت قبلی ایمیل زدند ، انتهای سکوت این چندماه را ذوب کرد . شاهد این مدعا هم لکه جوهر روی انگشت میانی دست راستم بود . باز برگشتم به همین خیابان بیکن و همین پیاده روی غرق در بوی امین الدوله ها و همین رودخانه که وقتش رسیده به رسم روزهای کنار رودخانه در خیابان بن بری آن روزها ، با دفتر و قلم کنارش بنشینم و باقی قصه را بنویسم .

باغبانی می گفت که ارکیده های گلخانه را نمی شود زمستانها به اما خدا رها کرد ، آخر پاییز که می شود ، پیاز ها را باید در آورد و تا بهار صبر کرد و آن ها را جای دیگری کاشت . گاهی خاک می گیرد گاهی نمی گیرد . فکر کردم ارکیده ای که در آکسفرد و تهران ریشه کرده بود ، بهار به بهار سربلند می کند و تکلیف خودش را می داند. ارکیده توی گلدان بوستون اما می داند که بهار بعدی بهار دیگری ست ، شاید ، چه می دانم . دیگر از فردا هم آدم چیزی نمی داند ، چه رسد به بهار بعدی . اما فرصت زمستان فرصت سکوت پیازی ست که آدم از سر کنجکاوی هم که شده می خواهد لایه لایه بازش کند و قصه سفر را بنویسد . باغبان می گفت سفر استعاره آبستره ای ست ، خوب که فکرش را بکنی ، سفر یعنی خود زندگی . فکر کردم راستی اصلا زندگی سفری ست که با تلاش و تقلا و فریاد و درد برای گذار از یک مسیر آغاز می شود - این را تجربه حادثه انسانی تولد در بخش زنان بیمارستان شریعتی با همه درد و همه لذتش یادم انداخت - که سفر می تواند به قول شاملوی غول «کوتاه باشد و جانکاه » اما «یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد » . گفتم زندگی پر از کوچ است ، از خودی به خود دیگر ، از دنیایی به دنیایی دیگر ، از خیالی به خیالی دیگر . طیاره ها و شهرها و این خطهای مسخره روی نقشه جغرافیا بهانه اند . آدمی همیشه در حال کوچ است ، حتی اگر هرگز سوار طیاره نشده باشد و انگشت نگاری نشده باشد در مرز پرگهر ینگه دنیا.


بوستون
۱۸ ژوئیه ۲۰۰۷


۲۳.۴.۸۶

چهل روز گذشت




چهل روز گذشت ....

مامانی ، دلم برات تنگه . برای صدات و چهار قول خوندنات و دعای شب امتحان و «دعادون» و مفاتیح و قرآن و جانماز و گلهای یاس و آلبالوپلو و آش رشته و آجیل مشکل گشا و هندوانه خنک و نبات و کفشهای سنگین مخصوص و پای صدمه دیده ت و حاج خانم «غنچه» بودن و خاطره های روغن کرمونشاهی و هشتی و آب انبار و صدای الله اکبر سرنماز و مقنعه سفید و روزی که از انگلیس برگشته بودم تهران و نمازت رو سلام دادی و برگشتی و من رو دیدی و گریه ت گرفت از شوق و اون انگشتر قدیمیه و موهای نرم و چشمهای عسلی و بچگی هام که موهاتو با شونه چتری می کردم توی صورتتو هیچی نمی گفتی و خواب حضرت علی و نماز حضرت علی تو سر مریضی نوزادی من و «علی داد» شدن من برای تو و روزی که دایی مُرد و به تو نگفتن و آوردن ِ تو بعد از خاکسپاری و تو که گفتی محمد کجاست و از حال رفتنت و گریه من و سپیده و پدیده پشت دیوار و بوی غذاهات و کوفته قلقلی و باقلاپلو و بوی خونه یوسف آباد که هیچوقت عوض نشد و هنوز توی بینی م مونده و بوی راه پله ها و همسایه های قدیمی ت و پنجره اتاقت که صدای جوی آب خیابون مدبر توش می پیچید و بعد از ظهرهای تابستون و خوابیدن های اجباری و صدای تلنگر یخ تازه توی تُنگ آب خنک و «تُنگ» گفتن تو و کلمه هایی که فقط مال تو بودن و اون چادر نماز نقره ایه که گلهای صورتی داشت و پر از خاطره مهمونی ها بود و شربت آلبالوی خنک و نهارهای جمعه و کتلتهایی که فقط تو می تونستی بپزی با سیب زمینی سرخ کرده و سبزی خوردن تازه و روزهایی که همه دور هم جمع می شدیم و خیلی چیزا خوب بود و هنوز می شد خندید و بچه ها کوچکتر بودن و می شد بریم با وسایل میز توالت قدیمی ت که دو طرفش آینه های قدی تاشو داشت بازی کنیم و عطر گل محمدی که بوی تو بود و فقط وقتی تو می زدی دوستش داشتم و یه ماتیک قدیمی خوشبو که توی عروسی ها به لبهات و گونه هات می زدی و به همونم احتیاج نداشتی و از همه خوشگل تر بودی و موهای پرپشت و بور و مجعدت و فرخوردن حاشیه پیشونی ت که من همیشه آرزوشو داشتم و ابروهای پرپشت و خوشگلی ت که انگار به هیچکدوم ما نرسید و اون رادیوی گنده جنگ جهانی ت که من عاشقشم و جزو اثاثیه و مبلمان شده بود و جعبه صفحه های قدیمی ت که وقتی خیلی عزیز می شدیم از تو گنجه در می اومد و صفحه آفت و مهوش و قمر و نسخه اصل مبارکباد همدانیان و مجله های قدیمی با صفحه های زرد شده و حمام کردن اجباری ما و اینکه عادت داشتی با ظرف رو سرمون آب بریزی و کف شامپو که چشمامونو می سوزوند و «عافیت باشه»‌ و اون ژاکت شیریه که موهر بود و عینک قهوه ای کائوچویی ت برای خوندن و درشت شدن چشمهات از پشت عینک و دستهات که سفید بودن و ترسیدنهات از تنهایی و قصه هات و جمع دوستهات و «دوره» ها و آوازهایی که می خوندین و وقتهایی که می خواستی ما رو صدا کنی و اسم همه رو از اول تا آخر می گفتی تا برسی به اونی که می خواستی و «ملی ، ممی ، سپید ، ارکید ..» گفتن و بعدش که خودتم با ما می خندیدی به خودت و ما سربسرت می گذاشتیم و سوال همیشگی ت که « کی برمی گردی» و حسرت دیدار که به دل هردومون موند و وصیت «یک روز در هفته باید مریض مجانی ببینین » و اون وقتا که نگار تازه زبون باز کرده بود و فکر می کرد آخر اسم همه باید مثل اسمهای ما به دال و ه ختم بشه و تو رو صدا کرد «مامانده» و اسم تو از مامان شد مامانده و موند مامانده تا وقتی که دیگه همه ما صدات کردیم مامانده و کیف دستی شلوغ تو و قاقالی لی که همیشه یکجاش پیدا می شد و شعرهای بچگی های ما و «داشت عباسقلی خان پسری» و «داد معشوقه به عاشق پیغام - که کند مادر تو با من جنگ » ایرج میرزا و صدای خس خس سینه ت وقتی از پله ها بالا می رفتی و بستری شدن هات توی بیمارستان وقتی من هنوز ایران بودم و شب پیشت خوابیدن روی تخت چرمی همراه و بی خوابی و خیره شدن به صورتت توی خواب که مثل بچه ها آروم بود و خوب شدنهات و این خیال اشتباه که همیشه قرار بود حالت خوب بشه و این بار آخر که دیگه مثل قبل نبود و منتظرم نموندی و خوب نشدی و این فکر توی سرم که حتما چقدر ترسیده بودی از تنهایی توی آی سی یو و شبهای نحس و لعنتی و ساکت و کشدار آی سی یو و اون لوله لعنتی که کرده بودن توی گلوت و حرف نزدن و سکوت اجباری و لاغر شدن و کبودی های تن و زار زدن از اینجا از خیابون بیکن بوستون و به درد هیچی نخوردن و چشمهات که لابد به در بودن و اینکه شاید تنها کسی که دلش می خواست من هم اونجا بودم ، خود تو بودی و تنها کسی که الان می دونه چه حال سخت کشنده ایه این دور بودن من فقط خود تویی که حتما داری می بینی و یه چهار قول می خونی و بهم فوت می کنی و باز موقع امتحان از اون دعا مخصوصای شب امتحان برام می فرستی و همه اونایی که خوابشونو دیده بودی و صورتشون نورانی بود و شفا می دادن رو داری اونجا می بینی و خوشحالتری لابد و از این نکبت زمین راحت شدی و قصه نکیر و منکر که برامون می گفتی حتما چرت بوده و تو حتما راحت و شاد رفتی به جایی که همه اونایی که دوستشون داری جمع اند و مادری که ندیدی و پسری که از دست دادی و خواهری که زودتر از تو رفت و تو حتما از همه شون زیباتری و چشمهای عسلی ت حالا شادترن و لابد اون پای لعنتی دیگه خوب شده و صاف راه می ری و ریه هات خوب شده ان و قلبت خوب می زنه و نفست نمی گیره و از لوله ها خبری نیست و هی نباید مشت مشت قرص بخوری و حتما هنوزم سحرخیزی و بدون ساعت قبل از اذان بیدار می شی و حتما نباید روی صندلی نماز بخونی و دلگیر نیستی و دنیا نیست و کثافتهاش نیست و ما هم می دونیم که چقدر زندگی سخت بوده و تف به این روزگاری که توش دختر جوون رو شوهر می داده و خوشگلی ش رو خطر می دونسته و بیوه شدن تو چهل سالگی رو آخر فصل زن بودن ، و من می دونم که تو می ترسیدی و تنها بودی و امن و ناامن و زمان که می گذره و دین و ایمون و خدا که همیشه بودن و آرامش و بچه هات و جوونمرگ شدن پسرت و دنیا که همیشه گه می زنه به زندگی و آدما و خیلی چیزا که تو هم نمی دونستی لابد و گناهی هم نداشتی و آدم بودی بالاخره و اگه هم خطایی کردی لابد از ترس بوده ‌و از تاریخ یه زندگی که تو و نسل تو رو به حساب نیاورده و حالا منو عصبانی می کنه فکر اینکه از تو تا من چقدر چیزها عوض شده و چقدر قانونهای نانوشته عوض شده و چقدر حیف که برای تو عوض نشده بوده و تو با اینحال باهوش بودی و درس خوندی تا جایی که می شد و بعدها بازهم با ما درس خوندی و من یادمه که به رسم «من در خانواده ای اهل کتاب بزرگ شدم» و «همه یه کتاب دستشون بود» حتی تو هم وقتی من دبستان بودم داشتی دوباره درس می خوندی و من یادمه که توی هال مشق می نوشتم و یواشکی به تو نگاه می کردن و با همه نفهمی م حال می کردم از همت تو ، و از بچگی هات که شیطون بودی و می رفتی توی آب انبار یواشکی مرباهای انبار شده رو با نون قندی می خوردی و در می رفتی ، و اون مدیر مدرسه دخترونه زمان تو که به بابات گفته بود تو باهوشی و باید بذاره تو درس بخونی و قانع کردن بابات که از خوشگلی تو می ترسیده لابد ، و اون شیطنت با تو موند که گاهی کارای باحال می کردی و کنارش عاشق زیارت امام رضا بودی و با دوستهات می رفتی مشهد و مکه رفتنهات و «خلعت» و اون بوفه پارتیشن چوبی توی خونه ت و چیزایی که توی ویتریناش بودن و اون چراغ کوچولوی فتیله ای که شیشه ش سبز بود و توی مامان بازیهای من جاش بالاتر از همه بود و حالا که فکرشو می کنم می بینم تو هم کلافه بودی و به چیزایی که زندگی بهت زور کرده بود قانع نبودی و جسور بودی و شاید اگه تو دنیای دیگه ای زندگی می کردی آدم دیگه می شدی و من اما دلم نمی خواد آدم دیگه ای باشی و بچگی من از خونه یوسف آباد خالی بشه و از صدای پیچیدن باد توی برگهای چنارهای پیر پشت پنجره و بعد از ظهرهای تابستون و صدای شرشر آب جوهای پهن خیابون مدبر توی اتاقت و بوی آش رشته و نعناع داغ و عطر گل محمدی و بوی بغلت و بوی موهات و مامان بازی با وسایل تو که قدیمی بودن و من لابد از همون وقتها عاشق همه چیزای قدیمی شدم و خوراکی های بچگی و غذای زودتر از موقع که «سر دلتو بگیره»‌ و کلمه هایی که فقط مال تو بودن و «بادیه» و «پس ِ دست» و «تُنگ آب» و «لقمه غازی» و نقل و نبات و نذری .

دلم برات تنگه و می دونم تو منو می بخشی که نبودم و حالا دیگه می دونی چرا نبودم و لابد فقط تویی که دلت برام می سوزه که همه چی اینطوری شده این روزا و می بینی که دور و برم پر از دستمال کاغذی شده ودیدی که وقتی گوشی تلفنو گذاشتم زانوهام شکست و خودمو بغل کردم و مچاله شدم روی زمین و میون گریه و خشم و هزار حس کلافه ی نگفتنی حتما خوشحال شدی که بی که بفمم دیدم دارم برات چهارقول می خونم و یاسین و نمل که همیشه می خوندی و «هرچی ش یادته بخون مادر » ی که می گفتی یکهو اومد و دیدم تسبیح مکه رفته ت تو دستمه و دیدم که اتفاقا خیلی ش یادمه و کلمه ها هی پشت هم اومدن و من دیگه مثل اون وقتها به معنی هاش فکر نکردم و تند تند برای تو خوندم و فکر کردم این حتما خوشحالت می کنه و بعد دیدم می خوام مشت بزنم همه چی رو بهم بریزم و بعد یکمرتبه ترسیدم از این روزگاری که زمان و مکان - جغرافیا و تاریخ - زندگی من و مارو اینطوری ملعبه خودش کرده و بعد گفتم حتما دیگه نمی ترسی و می دونم که خیلی ترسیده بودی و تنها بودی و شبهای آی سی یو درازند و گه و دلگیر و تو با اون لوله توی گلوت یه جورایی حال این روزای منو داشتی که نمی تونم حرف بزنم و نمی تونم بنویسم و نمی تونم حتی به تو بگم و نه حتی به هیچکس که از اینجا چقدر همه چیز سخت تره و همه چیز یه جور دیگه می شه و التیام نگاهها و صداها و گریه ها و خاطره های مشترک نیست و گاهی نمی دونی داری برای کی گریه می کنی اصلا و کسی هم نمی دونه که یکهو دیوونه شدم از این فکر که اگه هنوز انگلیس بودم دست کم یه آخر هفته آمده بودم تهران و گفتم می رم ببینمش و تو اما صبر نکردی و تا اومدم بجنبم یواشکی ، تا امضای ورقه کذایی آی توئنتی رو بگیرم ، تو رفتی و منو گذاشتی با این حال و سوالای بی جواب تموم نشدنی و یه خروار فلسفه زندگی که به هم گوریده و بیخ و بن تصمیمهاتو می لرزونه و باز من موندم با این عکست روی میزم که داری چیزی می خونی و اون عینک قهوه ایه به چشمهاته و لباس سیاه تنته و عزاداری برای پسرت که حالا دیگه کنارته وحتی توی بهشت زهرا هم کنارت خوابیده تا دیگه تنها نباشی و حالا اونی که باید تنها همه این قصه ها و صداها و بوها و بی جوابی ها رو با خودش اینور اونور بکشه منم و وقتی دوستهای نازنین و استاد مهربون و همسر مهربونترش میان و بغلش می کنن و می گن ازش حرف بزن ، باید به انگلیسی از تویی حرف بزنه که هیچ قسمت از وجودتو نمی شه ترجمه کرد و اصلا چرا باید ترجمه کرد که بشی صورتی مسخ شده از واقعیت ؟ اصلا قضیه خود مرگ نیست ، دوستی به من گفته بود چیزی که مهمه پروسه مرگه ، و من حالا دارم فکر می کنم که نه ، مهم اتفاقای قبل و بعدشم هست که منو گذاشته اینجا توی خلأ با دستی که از همه اونچه اونجا گذشت و می گذره کوتاهه و از تو و از از خداحافظی و از بقول این فرنگی ها «کلوژر» و از بچگی هایی که تو توش شاید قشنگترین حادثه ای و از گفتن اینکه من دلم می خواد بچه بشم و یکی رو سرم دست بکشه و با یه قاقا لیلی و یه آدامس بابلگام ورقه ای که عکس برگردون باربی داره همه چیز روبراه بشه . من دلم می خواد بچه بشم و همه این ها یه خواب بد باشه و بیدار شم و ببینم هنوز بزرگ نشدم و دوباره روی اون روبالشی و ملحفه شیری که پر از عکسای قصه مرد اسفناج بود خوابم ببره . دلم می خواد فقط یه بار دیگه به همون آرومی بخوابم و بیدار شم و منتظر هیچ اتفاق بدی نباشم . چرا اصلا یکهو اینقدر هوای اون بالش رو کردم که امن ترین جای دنیا بود ؟ دلم خیلی تنگه مامانی .


۲۴ ژوئن ۲۰۰۷
بوستون



۲.۱.۸۶

خانه تکانی





از آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید بر مرگ من جز رَباب



هزار شب ِ دیر گذشت
تا تیک تاک این ساعت شماطه دار
یادم بیاورد که تنگ بلور ماهی را
کنار صلابت تو بگذارم
که کولی وار ،
قابش گرفته ام ، تمام این سالها

سبزه را ، و سمنو را ، و سنجد را
پخش ِ ترمه می کنم
بوی حیاط آب پاشی شده می آید
بوی یاس و بوی آغوشها و بوی سکه های آمیخته با نقل


خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
از چشمهایم ،
به بغض ِ‌اضطراب ِ این روزها می شویمشان
و نذر می کنم
که دست هیچ غریبه ای ،
پیکرت را نیالاید

بعد می خندم ،
دلم را می تکانم ، آنقدر که هرچه دلتنگی بر زمین بریزد
نذر کرده ام که اشک کولی را هیچکس نبیند
آینه به رویم می خندد
انگشت به صورتم می کشد
از استخوان گونه ها می گذرد
لبهام را می بوسد و
به باریکای گردنم دست می کشد،
و یکباره جاری می شود ،
هرچه در گلو محبوس بود ،
هرچه در سینه مدفون ،
و صورت آینه را می شوید ،
بعد می خندد
بعد می گویدم که وقت خانه تکانی ست
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
از چشمهایم .

باید دلم را ، و این کاغذها را بتکانم
حتی اسکناس تانخورده را در آغوش حافظ ،
حتی ترمه دست دوز را
که دیگر خسته شده از شنیدن دل دل کردنهام ...
همه اینها را تیک تاک این ساعت شماطه دار به یادم انداخت
تا گیسو به باد ِ آسمان شمالی بسپارم
که با طره های سیه فام شرقی غریبه است ،
و بخوانم ،
رقصان و پاکوبان ،
«از آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید ..
- باد صبا اگر بود
به حلقه حلقه گیسوی کولی دخیل می بست .. -
اما حالا هم
همین شراب کهنه
همین باد آسمان شمالی کافی ست
باقی بوها و آواها در رگهام می دوند ...
تجریش زیر پوستم نفس می کشد ،
لابلای بوق و دود و هیاهو
پا در شلاب برفهای گل آلود می گذارم
از همین جا که نشسته ام
دست دراز می کنم :
« آقا ! سمنو سیری چند؟»
تنه می خورم
و تلنگر جمعیت می بَردم...
آفتاب بوستون که روی ترمه می افتد ،
دیگر می دانم ، که هرجا باشم ،
من را از تو گزیری نیست ...

صلابت تو را قاب گرفته ام تمام این سالها
و یا مقلب القلوب را که می خوانم
نذر می کنم که دست هیچ غریبه ای
پیکرت را نیالاید ...
تیک تاک تیک تاک
خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
گیسو به باد می سپارم - کولی وار -
رقصان و پاکوبان ،
که خنده را ، و سبزه را ، و تنگ بلور را ،
هیچ لشکری حریف نیست
و عشق را ، و شعر را ، وشراب را ،
نمی شود کشت .

خانه تکانی را از چشمهایم آغاز می کنم ،
و چنگ و رَباب و دف را
به سلامت تو می رقصم
«یا مقلب القلوب و الابصار»
من از قبیله آب و شرابم ،
زلال و عاشق و جاری.
نیاکانم نیزه را از بوسه می ساختند
و دشمن را ، به مهمان نوازی ،‌عاشق می کردند

«یا محول الحول و الاحوال »
من نذر کرده ام
تیک تاک تیک تاک
و خانه تکانی را از همین چشمها آغاز می کنم
از شراب و شعر و شیدایی...

هفت سین و هفتاد قصیده در جانم می چرخد
من گیسو به باد آسمان شمالی می سپارم
یا مقلب القلوب ،
حَوَل حالنا به هر حالی
که سبزه را ،‌و تنگ بلور را ،
گزندی نرساند
که تا سبزه هست و خنده هست و عشق هست ،
هستیم ،
من نذر کرده ام
تیک تاک تیک تاک
حوّل حالنا،
به حق صلابت دیاری
که قابش گرفته ام ،
تمام ِ این سالها ...


ارکیده
نوروز ۱۳۸۶
بوستون