۲۲.۵.۸۵

باز هم کولی

«زندگی ، آی زندگی . توی چشمهای من نگاه کن و بگو این حرکات را می کنی که چه ؟» بوستون از آن سوی رودخانه می درخشد ، قدمهام را آرام می کنم و روی پل می ایستم . شب این رودخانه پر از ستاره شده . خنکای شب از جنس آن شبهای آخر تابستان است که پَر ِ چارقد پاییز هی به صورتت می خورد . یعنی اینقدر زود باز پاییز؟ باید باز نامه بویسم . می شود نامه چندمین ؟ نامه های پاییز ، تا اینجا می شود نه تا . نُه پاییز است که من و پاییز قراری داریم ، چشم به هم بزنی باید نامه دهم را بنویسم . باز باید بگویم «پاییز ، پاییز » اما چه زود آمدی این بار .
یک ستاره از ان دور چشم از من برنمی دارد . من چشم از همه شهر می گیرم ، چشمها را می بندم و نسیم را نفس می کشم . کولی حرف دارد ، زیاد . می گویم حق داری . از آن نگاهها می کند که یعنی گله دارد . می گویم «می دانم که اینهمه راه نیامده ای که باز برج و باروی شهر کلافه ات کند . تو کولی دشتی ، دشتهای سر به سر شقایق سرخ . همه اینها را یادم هست به جان کولی . یکبار گفته بودمت : تو فقط با من راه بیا ، همین . تو آمدی ، و فقط خدا می داند که چقدر مدیون این آمدنت هستم . نمی آمدی اگر ، زنجیری آن برجهای سرتافلک شده بودم تا حالا ، یا پوچ ِ آنهمه راه نرفتنی . اما دیدی که در این آمدن پشیمانی نیست ؟» چشم از من می گیرد کولی ، نگاه رو به رودخانه اش می گویدم که نقل ِ این حرفها نیست ، که از بابت راه دلش شاد است ، که اینجا همان جایی ست که وعده کرده بودیم و همان جایی که می خواسته باشد . می گویم «پس چه ؟ نبینم کولی با من غریبی کند ؟» می نشیند همان جا روی زمین ، دامن پرچینش از حاشیه پل آویزان می شود ، پر از شقایق و لاله ، پر از آهو و تیهو . بعد سیگاری می گیراند و رو می کند به ستاره باران ِ ساختمان های بوستون از آن سوی رودخانه . در چرخش دستهاش حرفی ست ، حرفی که من می دانم و نیازی نیست بگوید . انگار که بخواهد بگوید «زندگی ! آی زندگی !‌ توی چشم من نگاه کن و بگو چه می خواهی بگویی؟ من که دارم زندگی م را می کنم لامروت . هی می آیی کدام مس را محک بزنی ؟ دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار که آه کولی تا آسمان می رود .» من سرم را تکیه می دهم به نرده های پل ، زل می زنم به چشمهای کولی که نم دارد و توی تاریکای شب برق می زند ، فقط یک آن . یادم می افتد به آن آواز قدیمی اما چیزی نمی گویم ، خود کولی کج خندی می زند و می خواندش یکباره «نه دیگه این واسه ما دل نمی شه ...» می گویم «روزگار هم روزگارقدیم ِ شهر قصه ، سادگی از سر و روی زندگی می بارید ، حالا اما چه ؟ هزار پیچ و خم به جان نوشده و امروزی زندگی ست ، حالیته ؟» کولی سر را می چرخاند و رو از من می گیرد ، پولکهای سربندش جیرینگی صدا می کنند . می گویم می دانم که حالیت هست ، که همیشه حالیت بوده . من اصلا دلم می خواهد امشب آواز بخوانیم .
«می گه اين دل مگه از پولاده - که تو اين دور و زمونه - چشماشو هم بذاره - هيچ چيزی نبينه - يا اگر چيزی ديد - خم به ابروش نياره - می گم آخه بابا جون - اون دل پولادی - دست کم دنبال کِيف خودشه - ديگه از اشک چشماش - زير پاش گِل نمی شه ... نه ديگه نه ديگه اين واسه ما دل نمی شه ...»... بعد بغضم می گیرد . کولی همانطوری روش آن طرف است ، جم نمی خورد . نباید می خواندم . شب سنگین می شود . می گویم اصلا بیا آخر قصه شهر قصه را یکجور دیگر بنویسیم . جوری که آخرش گریه مان نگیرد ، جوری که خر لات شهر قصه هم دلش نگیرد . جوری که دل هیچکس از اشک چشمهاش ، زیر پاهاش گل نشه . کولی سرش را بالاخره برمیگرداند ، نگاهم می کند و من یادم می افتد به صدای لئونارد کوهن که می خواند «چشمهات از غصه نمناک شده ، اما هی ! این رسم خداحافظی نیست.. » . ولی چیزی نمی گویم . هم من می دانم هم کولی ، اما سکوت حالمان را بهتر می گوید . بلند می شود و دامن پرچینش را می تکاند . دستها را صلیب می کند و خودش را بغل می کند ، یعنی که برویم . شبها دارند خنک می شوند . رودخانه ساکت تر از هرشب ، توی دستهای نسیم خودش را تکانی می دهد . «زندگی ! آی زندگی ! حرفی داری خوب صاف بگو . دل کولی نازک است ، سربسرش نگذار جان کولی ...»



۳ نظر:

ناشناس گفت...

ارکیده جان سلام. از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم. نوشته های زیبایی داری. از خوندن شعرها و نوشته های شما لذت زیادی می برم. موفق و پیروز باشی.

ناشناس گفت...

goftam in safheye duste azizi ro ke khaandanesh dar bazi ghesmathaa baaese khandeam shodeh bud injaa begozraam, makhsusan ghesmate Zanaan aan besyaar jaaleb ast, http://www.javanbakht.net/fa/index.php

Alireza

ناشناس گفت...

Orkideh Orkideh,
Cheghadr ghashang o zoba gofti! Baz ham Paiiz, Bebar Bebar shayad ke bebaram!
Delam barat tange hamrahe ghadimi,
Love,
Parastoo