۲.۶.۸۵

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

این جمعه که بیاید می شود یک سال ، تو بگو انگار هزار سال است که به این دیار آمده ام . زمان قاطی می کند و من سالها را می شمارم . سال جای روز را گرفته ، به آنی می گذرد ، تکرار ناتمام یک اتفاقم من .
هوا دارد کمی خنک می شود ، بوی پاییز بعضی شبها می آید ، و با آن بوی اول مهر . رسم غریبی ست که هرجای دنیا که باشم ، شروع سال تحصیلی همیشه یعنی اول مهر ، یعنی رسم کهنه رفتن به مدرسه -تا وقتی ایران بودم - و یعنی بوی کتابچه های نو و مدادهای تراشیده و مرتب توی جامدادی ، یعنی دفترهای صدبرگ خط کشی شده ، کتابهای جلد شده و نو ، و آن آواز دور «همشاگردی سلام» . یک مقاله نوشتم چندی پیش در مورد سرودهایی که تجربه موسیقایی کودکی ما را شکل دادند ، و حالا که خارج از آن ظرف مکانی و زمانی باز می خوانی شان ، هم زیبایی شان را می بینی ، هم معنایشان فرق دارد ، هم شعرهاشان را جور دیگری می خوانی . از امکانات موسیقایی نوشته بودم ، که با حداقل ِ آن که محدوده مارشهای نظامی بود ، ترانه را به نام سرود رنگ می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم . حافظ و مولانا هم به شکل «سرود» خوانده می شدند و کلمه قبیحه «ترانه» یا «آواز» هرگز استفاده نمی شد . حالا فرصت کنم متنش را اینجا می گذارم . به هرحال ، آوای همشاگردی سلام توی گوشم زنگ می زند هربار که بوی غبارآلود برگهای پاییزی را نفس می کشم و گلویم به خارش می افتد . دیروز نشسته بودم زیر درختی توی محوطه دانشگاه ، و یکباره برگهای بالای سرم شروع به ریختن کردند ، گفتم این هم از پاییز ، که کمی زود دارد می آید . روز اول شهریور است در تقویم جان من ، نه اول مهر ، پس برگها نباید بریزند . به جاش باید روز پزشک را به استادهامان تبریک بگوییم ، و در تدارک آخرین روزهای تابستان باشیم . به جاش باید برویم تئاترشهر ، توچال ، درکه . اما در تقویم روزگارم ماه اوت به آخر می رسد ، و سپتامبر یعنی اول سال ، یعنی کتابچه های نو ، یعنی پاییز . حتی فصلها هم قاطی می کنند وقتی در دو دنیا زندگی می کنی .

خواننده ای برایم آدرس وبلاگی را فرستاده که وقتی بازش کردم ، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، اما بعدش دلم سوخت برای آدمها . یک خانمی ظاهرا وبلاگی درست کرده و پستهای مرا -گاهی با عوض کردن نام آدمها و گاهی با خذف و اضافه یکی دو کلمه ، اما کم و بیش دست نخورده - در وبلاگش به اسم خودش کپی می کند . ظاهرا ماههاست که ایشان دارند اینطوری وبلاگ می نویسند و در این راه از کوچی قدیم و جدیدهردو ، به اضافه این صفحه قدیمی استفاده می کنند - بدون ترتیب زمانی، و من فکر کردم مگر نوشتن اجباری ست ؟ مگر وبلاگستان کلاس انشاست که مجبور باشی کپی انشای یکی دیگر را تقلب کنی؟ خوب که چی ؟ در عرض این یکی دو ساله ، احساس تقلبی بودن حالت را بد نمی کند؟ من نمی فهمم ، همانطوری که خیلی چیزهای دیگر را اصولا در این دنیای دیوانه نمی فهمم این از آن دست بیمارگونگی هایی بود که اصلا درک نمی کنم . اما ایشان بهتر است بداند که توی زندگی ، چیزی که باقی می ماند چیزی ست که اصالت داشته باشد . خلق کردن از کپی کردن شرافتمندانه تر است . ضمنا ، بد نیست با تبعات قانونی کارهایی که می کنیم هم آشنا باشیم کمی .
----------------------
پیوست :‌ ظاهرا کامنتها درست می گویند ، ‌از دیروز وبلاگ ایشان قابل دسترس نیست . خیر ، من نه شکایتی کرده ام و نه قصد و وقت و فراغت شکایت کردن داشته ام . حدسم این است که ایشان خودشان وبلاگ را بسته اند ، و چه حیف که وجود چنین پدیده ای در وبلاگستان گویای خیلی چیزها بود . بستن ولاگ آسان است وقتی چیزی برای از دست دادن نداری

۲ نظر:

ناشناس گفت...

The link is not working. I'm really curious to see what she/he has written there!

ناشناس گفت...

http://shbrad.blogspot.com/

interesting