۲۰.۵.۸۵

خطی برای خودم ، برای طرلان ، برای نسترن ، برای کودکی ها

یک وقتهایی هیچ چیزی نمی تواند به اندازه تماشای فیلمهای ایرانی حال آدم را عوض کند . از میان فیلمهایی که مادرم فرستاده ، سالاد فصل را دیدم ، به اضافه ازدواج به سبک ایرانی که ورژن وطنی همان فیلم معروف ازدواج بزرگ یونانی من بود . اما ظریف بود ، مناسب آن وقتهای که دلت یک فیلم ساده می خواهد که فکرت را سبک کند . اما سالاد فصل با بازی همیشه خوب خسرو شکیبایی ، با آن ترانه پایانی ش -خانه به دوش تو شدم بنگر که مرا تاکجا کشاندی ، عاشق روی تو شدم تو که جان مرا به لب رساندی *- مرا برد به روزهای سینما عصر جدید ، آن روزهایی که موزیک پاپ تازه قانونی شده بود ، و ته فیلمها می شد «ترانه مجاز» شنید ، و ما عاشق آن ترانه ها می شدیم . ان روزها می شد عاشق همه چیز شد ، عاشق فیلمهای جشنواره ، عاشق صدای فرانک سیناترا ، عاشق صدای جوی آب ، عاشق کتابهای قدیمی زهوار دررفته ، عاشق معلم ادبیاتمان که هم سن پدربزرگمان بود ، عاشق درختهای خیابان پهلوی ، عاشق معماری تئاتر شهر . میان جعبه ها و بساط اسباب کشی ، نشستم و فیلم را دیدم انگار که نذر داشتم همین امشب آن را ببینم. شب آرام ایرانی ام با تلفن طرلان زیباتر شد ، همان طرلان قدیمی و دوست داشتنی . یک چیزهایی هست توی دنیا که آدم نمی داند چیست ، اما همیشگی و تعریف نشدنی ست ، تازه و خنک ، مثل صدای افتادن یخ تازه توی تنگ آب . گفتم از پس مدتها بی خبری ، انگار که تمام این سالها و روزها با هم حرف زده ایم . با دوستهای قدیمی ، حرف زدن هیچوقت نقطه شروع ندارد ، همیشه انگار وسط مکالمه ای بوده ای که ناتمام مانده ، همیشه می شود باز همانطوری نشست و حرف زد . توی همین اسباب کشی ، جعبه کوچک یادگاریهای تهران را باز کردم ، از بلیط تئاتر شمس پرنده ، تا کارتهای انترنی ، کارت شناسایی مدرسه ، منگوله قرمز کلاه فارغ التحصیلی ، و در کنار همه اینها ، نامه ای که نسترن سال کنکور برایم نوشته بود . نامه زیباتر از آن بود که بتوانم توصیف کنم ، یک روزی همین جا می گذارمش توی وبلاگ . نامه را خواندم و حس کردم باز هفده ساله ام ، که هیچ چیزی انگار در این سالها عوض نشده ، با اینکه همه چیز ، همه چیز عوض شده . یادم رفت به آن روزهای دور ، به طرلان گفتم چقدر توی صف سینما برای جشنواره ایستادیم ، و حالم یکباره عوض شد . با نسترن و بقیه می رفتیم سینماهای نزدیک مدرسه ، «بچه های خیابان» را سیصد بار دیدیم ، تا اینکه موزیکش را از بر شدیم . سالهای دانشگاه اما پای سینما رفتن ها ندا بود ، و آن فیلم دیدنها توی سالن سوم عصر جدید و بعدش هم کیک و نسکافه آینه ونک کجا ، این دی وی دی دیدنهای دور کجا . فکر کردم چقدر همه چیز عوض شده ، چقدر من عوض شده ام . فکر کردم اگر همه ، حتی کسری از آنچه من عوض شده ام توی این سالها ، عوض شده باشند ، باید از نو بنشینیم و هم را بشناسیم . بعد دیدم انگار نیازی نیست ، انگار همه با هم عوض شده ایم ، انگار یک مدتی رفته ایم به مرخصی ، یک ده سالی ، و باز برگشته ایم ویکجورهایی هم را می شناسیم ، و همین کافی ست . عجیب نیست ؟ فکر کردم چه دغدغه هایی داشتیم آن روزها ، چه چیزهایی دلخورمان می کرد ، از چه چیزهایی واهمه داشتیم و چه چیزهایی را جدی می گرفتیم . حالا انگار از پس آن سالهای پر تنش ، راحت تر حرف می زنیم . زندگی انگار یادمان داده که هیچ چیزی آنقدر که ما فکر می کردیم بزرگ نبود ، که همه چیز گذری بود ، که زندگی آن دورترها با یک بغل قصه متفاوت منتظرمان ایستاده بود . امشب این را باز فهمیدم ، مثل همان وقتها که با نسترن حرف می زنم ، مهم نیست چند وقت یکبار . همیشه انگار همین دیروز بود که می رفتیم شهر ری برای پروژه جذام ، می رفتیم نمایشگاه کتاب ، می رفتیم انقلاب ، یا تولد همدیگر . طرلان یادم را انداخت به ان تولدی که سال سوم دبیرستان گرفتم ، عکسهای آن روزها را باید بگذاریم توی موزه . من با ان عینک قاب کائوچویی که مثلا خیر سرم خیلی فکر می کردم قشنگ است . چقدر می رفتیم تولد همدیگر . پارسال که ایران بودم مدیسا می گفت لابد جمیعا فکر می کردیم خوشگلیم که اینقدر عکس می انداختیم . نسترن می گفت چقدر هم چسان فسان می کردیم برای هم توی آن تولدها ، چسان فسان بدون آرایش ، با آن عینکهای گنده . می گفت و می خندیدیم و یاد عکسهای سفر شمال مدرسه افتادیم . سیصد تا عکس گرفتیم کنار دریا و کنار آتش شومینه ، رمانتیک و غمناک . یک شب هم روح احضار کردیم ، داشتیم از ترس می مردیم که یک مرتبه ناظممان از در آمد تو و ما فکر کردیم صاحب روح آمده . یک بار هم داشتیم می رقصیدیم ، که خانم سعادت از در آمد تو ، یکی مان طوری ضبط صوت را پرت کرد پشت کاناپه که سیمش پاره شد . نمی دانم چرا تا ولمان می کردند ، یا می رقصیدیم یا عکس می گرفتیم . یکبار آقای باقری در حالی وارد کلاس شد که ما همه روی میزها بودیم و داشتیم می رقصیدیم (حتی یادم هست که برای آن زنگ تفریح ضبط صوت کلاس قرآن را قرض گرفته بودیم ..) ، آقای باقری هم خندید و گفت راحت باشید .. ما هم درق و دورق رفتیم سرجاهایمان نشستیم . این همان دورانی بود که من سر کلاس آقای باقری میز اول می نشستم و برای تفریح صناعات ادبی علامه همایی را مثل کتاب مقدس از بر می کردم، و جادوی کلام صائب و ابوسعید ابوالخیر از خود بیخودم می کرد ... هر قصه ای یاد قصه دیگری می اندازدم . حالا این سو و آن سوی دنیا پراکنده ایم ، اما دنیای جادویی آن هفت سال ، به گنجی می ماند که راز و رمزش را فقط ما می دانیم . این چیزها در این دیار دور از جنس همان بوی عیدی بوی توپی ست که فرهاد خواننده می خواند « با اینا خستگی مو در می کنم ...» چقدر زود اینهمه خاطره داریم ، چقدر زود .



* خانه به دوش تو شدم - بنگر که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم - تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای راز عشقت تا ابد در سینه من
از تو بریدن خیلی سخته ، نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته ، نازنین ...

این روزها دل روزگار کمی گرفته ، و من این بار می دانم چرا .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

orkide jan,
vaghean ziba minevisi va man ra ham be oon roozha bordi makhsoosan ghesmat e tavalod raftan hamoon kheili ghashang bood. har chand fekr konam to in saalha man va to hich vaght ham klass naboodim vali man to ro khoob be yad daram
khosh va khoram bashi